سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

زمینی که عجیب گرد است

دیروز اتفاقات عجیبی افتاد.  مامان ساناز و همه همکاراش حسابی شوکه شدن. امروز صبح که سیستمم رو روشن کردم ایمیل حلالیت همکارم رو دیدم، برای یک لحظه روزها و ساعتهایی که میتونستم کنار تو باشم و به خاطر جاه طلبی این آدم این حق از من ضایع شده بود از جلو چشمام گذشت، همه منم منم هاش، همه ژستاش... چندماهی که به خاطر تمدید قرار داد اصلا حق شیر رو مطرح نکردم ...دو سالی که هیچ روزی از حق شیرم استفاده نکردم... همه این روزها گذشت و حالا داره میره البته خواستن که بره با کوله باری از حقوقی که بر گردنشه. و امروز بیشتر از همیشه اعتقاد دارم که این زمین بدجوری گرده، میگرده و میگرده و همه چیزهایی که برای دیگران خواستی و پیش آوردی رو از جلو چ...
12 مرداد 1399

باران مرداد

چهارشنبه ازم پرسیدی مامان فردا پیشمی گفتم نه باید برم سرکار. گفتی فردا پنج شنبه است باید بمونی، من و بابایی و مامانی زدیم زیر خنده. قربون دل کوچولوت برم که به آخر هفته که میرسه دیگه کم طاقت میشی و قشنگ پنجشنبه رو میشناسی. مامان آخر این ماه ممیزی داره و باید چند هفته ای رو بیاد سرکار واسه همین بابایی و مامانی و خاله تایمشون رو طوری هماهنگ کردن که بتونن پنجشنبه هارو هم پوشش بدن. پنج شنبه  که اومدم با بابایی تو پارکینگ بودی، عصری هم خاله شقایق اومد خونمون و از اونجایی که کلا خواب ظهر رو فراموش کردی اومدی تا می تونستی با ما ورزش کردی انقدر خوشگل و سنگین ورزش میکردی که خاله شقایق بهت میگفت بدو آب بخور دوباره بیا. خلاصه به قسمت آخ...
11 مرداد 1399

کارم همینه ...

هر وقت یه کار خوبی انجام میدی و ازت تشکر میکنم یا میگم آفرین پسرم عالی بودی با یک لحن جالبی میگی کارم همینه. دیروز رفته بودی سراغ پازل 500 تکه غزل، خاله سارا هم برای اینکه جنگ به پا نشه سریع آماده شده بود و رفته بود برات یک پازل مکویینی خریده بود. عصری که اومدی خونه گفتم بیار پازلتو درست کن ببینم گفتی نه باهم. آوردیم و نشستیم سرش و باهم درستش کردیم. قشنگ یاد گرفته بودی و تا من بهت میگفتم خیل خوشگل چیدی، دستاتو باز میکردی و میگفتی کارم همینه. شیرین من، عسل من... قلبم، دلم، روحم، لحظه به لحظه باهاته. خدارو شکر میکنم به خاطر داشتنت. تو تمام منی عشق مامان. چشم و فکر بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.....
7 مرداد 1399

مادرانه*اثرگذار باش

این روزها انقدر خستم که فقط خودم میدونم و خدا.  همش احساس میکنم یه چیزی در وجودم کم شده، جالبه تو این شرایط کرونایی که همه از خونه موندن و بیکاری خسته شدن من واقعا دلم یک هفته استراحت میخواد اونم فقط تو خونه، امروز ساعت ۱:۳۰ مرخصی گرفتم و راهی شدم سمت خونه. جالبه برات بگم برای چی... برای اینکه چند ساعتی زودتر برسم ‌ خونه رو مرتب کنم، چون وقتی شما میای اگر چشمت به جاروبرقی بخوره دیگه ول کن نیستی یا وقتی تی ببینی همش میخوای  رو زمین خیس بدویی و راه بری و من و بابا باید کلی حرص بخوریم که نیافتی.  ساعت ۳ رسیدم خونه و به اندازه پول یک روز نظافتچی پول آژانس دادم، خودم از کارم خندم گرفته بود، از وقتی رسیدم شروع کرد...
6 مرداد 1399

خاله لادن خریده

دیروز از استخر که اومدی بیرون لباس جدیدتو که چند هفته پیش برات سفارش داده بودم و آورده بودن تنت کردمتا پوشیدی گفتی مامان خیل قشنگه کی برام خریده؟ گفتم من برات خریدم گفتی نه تو نخریدی آله خاخن خریده چند باری پرسیدم کی خریده و شما هم دوباره گفتی آله خاخن. تازه فهمیدم میگی خاله لادن و کلی خندیدم، آخه از اونجایی که همیشه من برات اکثر پیزا رو اینترنتی میخرم و پستچی میاره تا چیزی میخوای میگی مامان بگو پستچی بیاره و هر وقتم هر کی ازت می پرسه اینو کی برات خریده میگی مامانم. ولی برام جالب بود که یاد خاله لادن افتادی، البته شاید به خاطر اینه که این روزای تابستان، تازه تیشرت و شلوارکهایی که خاله قبلا برات آورده بود داره اندازت میشه و می پوشی. ...
4 مرداد 1399

آغاز دومین ماه تابستان

طبق قرار قبلی قرار بود اولین پنجشنبه مردادماه تولد آرمین باشه، با اینکه عمه آرمین دچار کرونا شده بود ولی برنامه تولد آرمین همچنان پا برجابود و فقط برنامه ما تغییر پیدا کرد چون قرار بود پنجشنبه شب برگردیم ولی چون مهمونای عمه کنسل شده بودن ما هم میموندیم و شما هم فرصت بیشتری برای بازی داشتی. چهارشنبه شب قبل از اینکه بابایی و مامانی بیان خونمون وسایل و لباسهایی که برای تولد آرمین میخواستیم آماده کردم و قرار شد بابا مسعود وقتی از شرکت برگشت خونه ناهارشو بخوره و وسایل رو برداره و بیاد دنبالمون. صبح با مامانی و بابایی برای پختن آش خیراتی رفتیم خونه خاله سارا و بعد از ناهار منتظر بودیم که بابا بیاد. بابا مسعود تو راه که بود زنگ زد و گفت سرش خ...
4 مرداد 1399

مادرانه*جهان با من برقص

این روزا یک فیلم خیلی قشنگ دیدم، لحظه به لحظه این فیلم مرگ و زندگی کنار هم حرکت میکرد و صدای موسیقی و حرکت مینی بوس قرمز مرز بین آنها و جابه جایی آدمها بین  دو دنیا بود. اما شاید زیباترین بخش فیلم دیالوگ آخر اون بود جایی که علی مصفا روی ترانه زیبایی از زنده یاد جهان که من خیلی صداشو دوست داشتم این  متن رو با یک حسرت عجیبی که از صداش احساس می شد میخوند: هر کاری میکنم نمیتونم مرگ رو دوست داشته باشم ولی دیگه ازش نمی ترسم وقتی مریض شدم توقع داشتم همه حواسشون فقط به من باشه ولی بعد فهمیدم آدما باید زندگی خودشونو بکنن و اگه شد اگه دوست داشتن  گاهی کنارم باشن کنارم باشن و بی حوصله باشن کنا...
26 تير 1399

مادرانه* انسانیت

امروز برایت یک واژه می نویسم و تمام خواسته ام از تو همین است... "انسانیت" امروز بین فایلهای پی سی دنبال یک مدرکی میگشتم که چند روز پیش تهیه کرده بودم ولی چون عجله ای ذخیره کردمش یادم نبود کجاست تا یهو چشمم خورد به این متن که قبلا نوشته بودم: "نقاشی دختر 9 سالش رو که به مناسبت روزهوای پاک در مسابقه واحد HSE شرکت کرده بود به من داد، چند قدمی رفت و دوباره برگشت... از من پرسید خانوم.......... مشکلی پیش اومده؟ گفتم: نه. گفت: آخه چند وقتیه چهره تون گرفته است. گفتم: یه کمی ناخوشم. مکثی کرد و گفت: اگه کمکی از...
25 تير 1399

پسر باادب من

دیروز از اون روزهایی بود که خیلی استرس داشتم. آمار کرونا که هرلحظه بد بدتر میشه و من هم مجبور بودم تو این شرایط با آقای ناصری بیام دنبالت، از وقتی داستان کرونا شروع شده بود چون ساعت کار بابا  تغییر کرده بود من راحت بودم می اومدم خونه و بابا هم شمارو می آورد. بعدم که ساعت کارها به روال قبل برگشت، خاله سارا و بابایی یه جوری پوشش دادن که من نخوام بیم دنبالت. بابایی و مامانی مهربون یه روزایی از خونه خودشون راه می افتادن میومدن خونه خاله و از اونجا میاوردنت خونه خودمون و بعد دوباره میرفتن خونشون. خلاصه دیروز اولین روز در ایام کرونا بود که باید می اومدم دنبالت، ماشین خاله تعمیرگاه بود، بابا مسعودم کلاس داشت تا دیروقت، شب قبل کیفتو ام...
22 تير 1399