سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون

7 سال از روزی که  من و بابا مسعود دفتر عقد رو امضا کردیم و رسما ازدواج کردیم می گذره. و چهار ساله که شما مهمان ویژه این روز ما هستی.  امسال و هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون خاطره انگیز شد، راستش هدیه خاص بابا مسعود برای این روز برام خیلی با ارزش بود و باعث شد تمام امروزو فکر کنم. به همه چیز، به گذشته به آینده، به مسیری که اومدیم به مسیری که باید بریم. مرسی از بابا مسعود به خاطر هدیه خاصش. شما هم که با دلبریهات صفای ویژهای دادی به مراسم کیک و شمع. الهی همیشه تنت سلامت باشه پسر عزیزم. ...
11 بهمن 1398

بابا پول بده

بابا مسعود روزهای پنجشنبه که از مشاور میاد و بعضی شرکتها بهش پول نقد میدن، به شما پول میده تا بندازی تو قلکت و پس انداز کنی. چند وقت پیش مامان ساناز برات یک قلک خرید تا کم کم پس انداز کردن رو یاد بگیری و تا قلک رو بهت دادم، پول هم بهت دادم و یادت دادم چطوری توش پول بندازی. حالا دیگه عادت کردی پنجشنبه ها تا بیدار میشی و بابارو میبینی میگی بابا پول بده. امروز صبح هم که از خواب بیدار شدی به بابا گفتی پول بده، بابا بهت گفت چرا پول بدم گفتی سرکار بودی، بابا گفت من که سرکار نبودم گفتی چرا ما خواب بودیم رفتی سرکار. خلاصه که بابا مسعود رو مجبور کردی روز جمعه ای که سرکار هم نرفته بود به شما حق مشاوره بده بعدم با بابا رفتی قلکتو آوردی و انداخ...
11 بهمن 1398

شهادت حضرت زهرا*98

دیشب موقع خواب هم گفتی مامان اوب(صبح) نرو کار، منم گفتم چشم پسرم نمیرم پیشت میمونم عشقم. گفتی بابام هست؟ گفتم بله بابا مسعودم نمیره سرکار پیشت هستیم. ساعت 5 بود که به خاطر تب بیدارت کردیم و شربت بهت دادیم و تا خنک شدی و تونستیم بخوابیم دیگه هوا روشن شده بود. ساعت ده صبح هم بیدارمون کردی گفتی مامان پاشو اوب شده بریم بیرون. کلی خوشحال بودی، آخه تازه بیدار شده بودیم که بابا ناصر زنگ زد و اومد پیشت، از شب قبل اومده بودن که پیش غزل باشن و صبح که خاله و مامانی و غزل رفته بودن بیرون بابایی هم گفته بود من مرم پیش سورنا. خلاصه دیگه همه چی برای خوشحالی سورناخان مهیا بود. تا صبحانه رو خوردیم مامان ساناز رفت تو اتاق شما و مشغول شد. کلی با لب...
9 بهمن 1398

پسرک خلاق من

الهی که مامان دورت بگرده، چشم بد ازت دور پسر کوچولوی خلاق من. وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ دیشب بی صدا مشغول بودی بعدم اومدی چکشتو نشونم دادی و گفتی مامان عالی شد.  از چیزی که درست کرده بود تعجب کردم. دسته ابزای دیگه تو کنده بودی و همشو وصل کردی بودی به چکشت تا اینطوری دستش بلندتر بشه. کلی مامان ساناز ذوق کرد و گفتم بله پسرم عالی شده عالی شده، بعدم با هم رفتیم به بابا نشونش دادیم. از ته ته دلم برات آرزو کردم همیشه همینطور خلاق باشی و سبک و سیاق خودت رو داشته باشی. اگر این قبیل خلاقیتهای کوچیک به درستی تو بچگی مدیریت ب...
28 دی 1398

مامانم دوست دارم

امروز از خواب که بیدار شدی شروع کردی صورتمو ناز کردن منم چشمامو باز نکردم بعد گفتی ناسی ناسی دوباره چند دقیقه پیشم خوابیدی بعد بوسم کردی و نشستی، گفتی مامان مامان اوب(صبح) شده بیدار شیم. چشمامو باز کردم و گفتم سلام پسرم، صبحت بخیر بیدار شدی گفتم آله(آره) گفت اِ آخه میخواستم نازت کنم بیدارت کنم حالا عیبی نداره دوباره الکی بخواب من بیدارت کنم سریع قبول کردی و دوباره خوابیدی. دست کشیدم رو صورتت و گفتم پسر پسرم بیدار شو صبح شده چشماتو بازکردی گفتی آخه میخواستم بازم بخوابم گفتم خوب بخواب مامان، اومدی تو بغلم و گفتی نه بلل(بغل) مامان بآبم(بخوابم). چند دقیقه‏ ای بغلم بودی و بعد باهم رفتیم بیرون، بر عکس هر پنجشنبه که بیدار میشی و کلی بر...
28 دی 1398

مدل جدید گریه

انقدر دیشب رو بد گذروندم که هنوزم قلبم درد میکنه. نمیدونم واقعا این مدل جدید گریه رو از کجا آوردی؟ دیروز بر خلاف همه روزهایی که پیش عزیز و خاله مریم میمونی و اصلا نمیخوابی تا من بیام،  وقتی رسیدم دیدم خوابی. پیشت خوابیدم ساعت 6:15 غزل زنگ زد خونه و با صدای زنگ تلفن چشماتو باز کردی و بعدش دوباره خوابت برد، دیگه 6:30 بود که بیدار شدی و زدی زیر گریه بغلت کردم و دوباره لج ممه گرفتی، انقدر تو بغلم موندی تا بابا مسعود اومد. آخرای ساعت ورزش مامان لج حمام رفتن گرفتی به بابا گفتم ببرش اما بابا گفت داره با گریه همه کاراشو پیش میبره ولی به هرحال طاقت نیاورد و بردت. از حمام که اومدی سر شام خوردن دوباره گریه کردی بعد از شامم سر بازی دو- ...
23 دی 1398

اراده آهنین

این روزها همه چیز و همه کس اراده مامان و بابا رو تقویت میکنه برای اهداف زیبا و مشترکشون. اینو بهت قول میدم... روزهای ما هر روز قشنگ تر از روز قبل رقم میخوره و خداوندی که همیشه سایه لطف و مهربانیش بر سرمون گسترده بود با کرامت والای خودش هوامونو داره بیشتر از همیشه. عبور از همه سختیها و پیشرفت در همه کارها با نیروی خوب عشق و محبتی که بین ماست در جریانه. الهی شکر، خدایا ازت ممنونم به خاطر همه لطفی که به من و خانوادم داری.
22 دی 1398

مادرانه*میراث ماندگار

میراثم برای تو عشق است. میراثم برای تو تفکر است و اندیشه های ناب. میراثم برایت کتابهایی است که هر شب میخوانیم تو از میانشان هزاران هزار چیز تازه می آموزی. میراثم برایت فرصت است برای رویاروی با مشکلات و غلبه بر آنها. میراثم برایت دنیا دنیا مهربانی است. میراثم برایت همراهی است در لحظه لحظه زندگیت. میراثم برایت خیرخواهی است. میراثم برایت تمام آنچه است که در زندگی آموختم. میراثم برایت سالها تجربه است. میراثم برایت انسانی است که از تو می سازم. میراثم برایت یک جهان لطف خداست که به دعایم بدرقه راهت میشود و از تو کیمیاگر می سازد. تو! پایان لطف خدایی بر من و زندگی ما. تو! تمام دارایی و ثروت منی و زندگی ما. الهی ...
22 دی 1398

روز عالی مامان

امروز صبح بعد از بیست روز رژیم مامان خودشو وزن کرد و نتیجش عالی بود. تازه علاوه بر وزنی که مامان ساناز کم کرده، کلی هم سایز کم کرده و لباساش حسابی بهش گشاد شده. راستش شاید الان 3 یا 4 سال بود که همچین عددی رو بر روی ترازو ندیده بودم برگشتم به یک سال قبل از بارداری شما، از امروز هم با اراده بیشتر پیش میرم تا به هدفم برای 28 اسفند برسم. قبل از این رژیم خیلی سست بودم همه رژیمام یکی دو روزه بود اما وقتی دیدم این آدم کار درسته هم به همه معرفیش کردم و هم خودم با انرژی و اراده شروع کردم و اخلاقای بدم در تغذیه رو گذاشتم کنار. تو شرکت همه بهم میگن چیکار میکنی خیلی لاغر شدی، راستش مانتوهایی که سه هفته پیش شرکت برامون سفارش داد و دیروز به د...
22 دی 1398