سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین جمله سه کلمه ای

چند وقتی بود که جمله گفتن دو کلمه ای رو شروع کرده بودی مثل ماشین نیست، اینجا هست. شیر دائه(شیر داره)، مامان دوست، بابا دوست ولی امشب که برای جیش بردمت تو حمام گفتم بگو مامان دوست دارم یهو خیلی خوشگل گفتی مامان دوسیت دائی. منم سریع بابا مسعود رو صدا کردم تا ازش تعهد بگیرم بعدا نزن زیرش بگه اولین جمله بابا دوست دارم بود، آخه چند وقت پیشا مدعی شده بود اولین کلمت بابا بوده در حالی که کلی شواهد تاریخی و ثبت شده واسش رو کردم حتی خودش بهم گفت داره میگه مامان ولی بازم زیر بار نرفت و تهش یه خنده ملیحی کرد که یعنی بااااشه. خلاصه تا بابا اومد دوباره بهت گفتم بگو مامان دوست دارم و دیگه نگفتی بابا از من گرفتت و بهت گفت بگو بابا دوست دارم تو سر...
16 شهريور 1398

سفر شمال* تابستان 98

از اونجایی که بابا مسعود دوهفته تعطیلات تابستانی داشت و مامان ساناز هم بعد از گذروندن زمان ممیزی حسابی خسته بود تصمیم به سفر گرفتیم، البته با خاله سارا و بابایی و مامانی. اول میخواستیم بریم انزلی چون مامان ساناز عاشق طبیعت گیلانه ولی با اصرارهای بابا مسعود و چک کردن هواشناسی رفتیم بابلسر، هرچند هواشناسی بابلسر رو هم برای روزهای سه شنبه و چهارشنبه بارونی زده بود اما شانس کمتری داشت و ما با توکل به خدا ساعت 10 صبح راه افتادیم و با توقف های بین راه ساعت 2:40 رسیدیم بابلسر و گشتیم دنبال یه جای خوب، وای که این پروسه ویلا گرفتن خودش یه سفره. اما بالاخره با صبر و حوصله یه جای عالی پیدا کردیم، یه ویلای دوبلکس ساحلی که هم از دریا راحت اس...
16 شهريور 1398

ی اضافه در پایان کلمات

از سه شنبه بعداز ظهر تا حالا هر چیزی رو که می خوای صدا کنی بهش ی اضافه میکنی اول هم با آناسی شروع کردی و خیلی جدی نگرفتم، پیش خودم فکر کردم شاید این طوری تلفظش برات راحت تره، چهارشنبه که خونه خاله بودیم ماجرا شدت بیشتری گرفت دیگه به جای مامان می گفتی مامانی، به غزل می گفتی غزلی، به خاله سارا می گفتی آله ایی. و این ماجرای ی اضافه تا امروز که شنبه است هنوز ادامه دارد و وسعت هم پیدا کرده دیگه ماشینتم قاقانی صدا میکردی، بابا رو بابایی و به عزیزم میگفتی عسیسی. عصری کلی ماچت کردم تا دیگه بابا اومد کمکت، بابا گفت اینطوری ماچش نکن من دوباره کلی ماچت کردم بابا هم صورت منو گرفت هی ماچ کرد دیگه تو غش کرده بودی از خنده تا بابا ول میکرد م...
9 شهريور 1398

مهمونی آخر هفته

دیشب تولد 6 سالگی امیرعلی بود و ماهم یک پنجشنبه پرکار داشتیم، اول رفتیم محضر برای وکلات تعویض پلاک 206 به دوست بابا مسعود و بعد هم رفتیم صندوق و در نهایت هم کارای بانکیمونو انجام دادیم تا رسیدیم خونه ساعت 1.5 شد. بابا ناهار رو آماده کرد و باهم خوردیم بعد از ناهار هم بابا بردت حمام که حسابی خسته بشی و بخوابی، مامان هم لباساتونو اتو زد و آمادشون کرد، از حمام که اومدی نیم ساعتی بازی کردی و بعد هم با گریه رضایت دادی بریم تو تخت و البته سریع خوابت برد. شما و بابا که خوابیدید. مامان ساناز از فرصت استفاده کرد و آماده شد. بابا که بیدار شد از صدای صحبتای ما با لبخند چشم باز کردی ولی همین که از تخت اومدی پایین ماجرا شروع شد. زدی زیر گریه و ...
8 شهريور 1398

برای تو

شبهارو خیلی دوست دارم. می دونی چرا؟ وقتی میای تو بغلم موش میشی وقتی آروم آروم ممه میخوری صدای قورت قورت شیر خوردنت به گوشم میرسه وقتی دستمو روی دلت میذاری و ناز میکنی وقتی با چشمات یک دنیا نگام میکنی وقتی خوابت میبره و دست میکشم تو موهات  وقتی نوبتی با بابا مسعود کلی ماچت میکنیم  وقتی هردومون خدارو شکر میکنیم که تو رو به ما داده اون وقت من حسابی خستگی در میره یادم میره که صبح ساعت 5 بیدارشدم و کیلومترها راه رفتم و برگشتم یادم میره که باید زود بخوابم که فردا دوباره بتونم بیدار شم یاد میره دنیا زشتی هایی هم داره اصلا همه چی یادم میره دنیام میشی تو  آخرتم می شی تو اصلا همه چیزم میشی تو ...
1 شهريور 1398

مقدمات تولد سه سالگی

از اونجایی که مامان ساناز شاغله و خیلی وقتی برای پاساژگردی و خرید نداره یکی از تفریحاتش دیجی کالا گردیه. تقریبا هر روز یه موضوعی برای گشت زدن تو دیجی کالا داریم و خریدها که جمع شد همه رو یک فاکتور میکنیم و پیک میاره دم خونه و بابا مسعود میره حساب میکنه و بعد با بسته میاد و با تعجب میگه چی خریدی؟ وای که صورت بابا خیلی بامزه میشه موقع پرسیدن این سوال و البته هیچ وقتم جواب شفافی نمگیره ولی اعتراضی هم نمیکنه. و این داستان هر هفته ادامه دارد. یه ایده خوشگل به ذهنم رسیده بود برای اینکه یه یادبود از تولدتات و تم هاشون همیشه تو اتاقت باشه رفتم سفارش قاب عکس بدم که یهو چندتا قاب عکس خوشگل  دیگه هم پیدا کردم یه قاب عکس که خرسی بود و...
1 شهريور 1398

نابغه کوچولو

دیشب بابایی به مامان زنگ زد و گفت دیرتر میان که سورناگلی خواب باشه و اذیت نشه. اما ما تا سریال ببینیم و ظرفای شام رو جمع و جور کنیم دیدیم مامانی زنگ زد و گفت پشت در هستن، شما هم که بیدار و سرحال. بابایی که اومد بعد از کلی ماشین بازی بالخره قرصاشو دادی و آماده شدیم برای خواب، ولی دلت راضی نمیشد تا می اومدی تو اتاق میزدی زیر گریه فکر میکردی بابایی میخواد بره آخر گفتم بخواب پیششون، قبول کردی ولی تا من اومدم تو اتاق دوباره پشتم اومدی تو اتاق و زدی زیر گریه و این ماجرا تا پاسی از شب ادامه داشت دفعه آخر دیدم رفتی بیرون داری دنبال یه چیزی میگردی، بابایی گفت چی میخوای گفتی قان قان بابایی فهمید سوئیچ میخوای بهت داد، وقتی کلید بابایی ر...
27 مرداد 1398