سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

دنیا به آدمهای بنفش بیشتری نیاز دارد

دیشب موقع خواب ساعت 1:30 نصف شب و بعد از جریانات دزدی و کلی استرسی که بهمون وارد شد تصمیم گرفتم باهم کتاب بخونیم تا خیلی نخوای به ماجرای دزدی فکر کنی و ذهنت درگیر داستانِ کتاب بشه. کتابی که انتخاب کردیم این بود؟ دنیا به آدمهای بنفش بیشتری نیاز دارد، داستان کتاب به ما یاد میداد چطور ماهم یه آدم بنفش باشیم و دنیای قشنگتری خلق کنیم: اولین شرطش این بود که زیاد سوال بپرسیم راجع به همه چیز و هم کس چون سوال پرسیدن باعث میشه آگاهی و درک بیشتری پیدا کنیم نثر جالب نویسنده این بود که حتی در مورد سوالهاتونم سوال بپرسید. دومین شرط این بود که زیاد بخندیم تا میتونیم بخندیم از هر چیزی فرصتی پیدا کنیم برای خندیدن نویسنده گفته بود من و مامان ...
10 مرداد 1401

تولد 5 سالگی

امسال کارهای تولدت رو از چند هفته قبل از تولد شروع کردیم، هرچند خیلی وقت پیش راجعه به تم تولدت تصمیم گرفته بودیم. یه روز با بابا رفتیم خریدامونو انجام دادیم و چند هفته هم پنجشنبه و جمعه ها فول تایم وقت گذاشتم و چیزهایی که مد نظرم بود آماده کردم و تقریبا کارهامون تموم شد. گیفت های تولدت رو هم با هم انتخاب کردیم سفارش دادیم و به موقع به دستمون رسید. امسال هم مثل دو سال پیش قصد داشتیم تولدت جمع و جور باشه البته نه به اندازه پارسال که حضور مهمونامون مثل لشکر شکست خورده بود تو دو سری اونم نصفه ونیمه، البته که پارسال این موقع ها اوضاع کرونا واقعا نگران کننده بود. شب تولدت دایی حامد زنگ زد تولدتو تبریک گفت و کادوت رو هم گذاشته بو...
5 تير 1401

فروردین نامهربان

29 اسفند از صبح یک دور دیگه همه چیز و جمع و جور کردم و گردگیری و جارو و خلاصه نزدیکای سال تحویل سفره هفت سینمونو چیدیم، سال نو که آغاز شد از ته دل الهی شکر گفتیم که 1400 با خوبی ها و بدیهاش به خیر تمام شد و وارد سال نو شدیم. بعد سال تحویل هم عکس سال 1401 رو گرفتیم و برای شام و عید دیدنی رفتیم خونه عزیز فریده عمو محمدینا و عمه مریمینا هم اومده بودن. برای دوشنبه هم قرار بود که بریم خونه باباینا، ساعت 2 بود که از خونه راه افتادیم و وقتی رسیدیم دیدیم مامانی برامون یه ناهار ویژه درست کرده  ... فسنجون و انقدر خوشمزه بود که مامان ساناز تا دو ساعت سر سفره بود و نمیتونست از فسنجون دل بکنه تا آخر شب خونه مامانینا بودیم و بعد اومدی...
27 فروردين 1401

تولد 38 سالگی مامان ساناز و بابا مسعود

تولد بابا مسعود 15 اسفند بود ولی چون مامان حسابی سرماخورده بود، نتونستیم کاری کنیم خودم که مرتب ماسک داشتم و دور از شما بودم و بعدم به خاطر شرایطم ترجیح میدادم بابایی و مامانی هم نیاین خونمون. این شد که فقط به بابا مسعود تبریک گفتیم، تا برای 28 اسفند که به شقایق جون یک کیک دورو سفارش دادم و قرار شد صبح کیک رو بگیریم و با خاله اینا و بابایی و مامانی بریم ارکیده چالوس. صبح بلند شدیم که آماده بشیم که خاله گفت جاده یک طرفه است و برنامه رفتنمون بهم خورد گفتم خوب بریم آرژانتین یا شمیران سنتر اما عمو احمد و غزل گفتن فضای جاده چالوس بهتره باشه تو عید بریم. برنامه رستورانمون که کنسل شد، مامانی گفت پس من شام میذارم بیاید اینجا، بعدم چن...
6 فروردين 1401

آزمون ورودی مدرسه

بعد از پیش ثبت نامایی که انجام داده بود از چندتا مدرسه زنگ زدن و یکیکشونو که تو پاسداران بود رفتم. اما خوب هدف فقط آشنایی بود برای ثبت نام اصلی باید جایی ثبت نامت میکردیم که به خونه خاله نزدیک باشه تا خاله راحت بتونه زحمت رفت و آمدتو بکشه. واسه همین باید میرفتیم سراغ مدارس منطقه 8، قطعا سر زدن به مدارس و آموزش پرورش تو این تایم خیلی مشکل گشا نبود تا یاد دوست غزل افتادم که مامانش آموزش و پرورش منطقه 8 کار میکرد و به غزل گفتم سریع آمار مدارس رو ازش بگیره. سه تا مدرسه رو معرفی کرده بود و گفته بود خوبه صبح داشتم سایت مدارس رو چک میکردم که غزل دوباره پیام داد و گفت دوستم گفته مامانم باز پرس و جو کرده مدرسه پیشرو از همه بهتره اگر بتونه قبول ...
21 اسفند 1400

چالش مدرسه

دیروز جلسه پنجم ترم 3 کلاس موسیقیت بود. چون برای کاری اومده بوده بودم تهران زودتر رسیدم خونه و گفتم خاله بیارتت خونه تا ببرمت کلاس موسیقی، دو هفته بود که به خاطر اوج گرفتن اومیکرون کلاس نمیرفتی. اما هفته پیش ارغون جون تو گروه اعلام کرد که دیگه غیبت نکنید چون دورباره کلاسها رو در فضای باز اجرا میکنن و چون وارد مبحث نت ها شدید هر جلسه که غیبت میکنید عقب میمونید. خلاصه مخفیانه از بابایی بردمت کلاس، به خاله سارا و بابا مسعود هم سپردیم اطلاعات درز نکنه. چون زود رسیدیم یک کم تو باغ بازی کردی و بعدهم کلاست شروع شد. منم تو محوطه نشسته بودم که کم کم بقیه مادرها هم اومدن و حرف از مدرسه و پیش دبستانی شد و همه میگفتن پیش ثبت نام ...
3 اسفند 1400

مهد کودک آنلاین

یک ماهی شد که تجربه حضور در مهد کودک آنلاین رو داری. و خداروشکر تا امروز همه چیز خوب پیش رفته. هرچند چهارشنبه که پیش بابا بودی گفته بودی این کلاس چون هر روز هست منو خسته میکنم همون ریاضی و موسیقی بسه ولی حقیقتا من که خیلی ازش راضیم. البته که تو اون دو ساعت آنلاین خاله سارا و غزل رو دیوونه میکنی. یعنی روزی نیست که غزل تو تایم استراحت بین کلاس به من زنگ نزنه و ازت شکایت نکنه، اما وقتی تو خونه راه میری و شعراتو میخونی یا هر روز لغات جدید از ما میپرسی یا به جا از کلماتی که یاد گرفتی استفاده میکنی من مطمئن میشم که این کلاس داره کار خودشو میکنه. راستش سورنا خیلی اعتقاد دارم هر چیز که در مسیر آدمها قرار میگیره قطعا قراره سبب س...
30 بهمن 1400

روز پدر 1400

برای روز پدر از قبل هدیه های بابا مسعود و بابا ناصر رو خریده بودیم. هدیه بابا ناصر و مامانی چون مثل هم بود روز مادر که هدیه مامانی رو دادیم هدیه بابایی رو هم دادیم، هرچند که کاش نداده بودیم چون سبب ساز یک اتفاق بد بود البته که کلی خداروشکر کردیم که آسیبی به بابایی نرسید اما همه چند ساعتی تحت فشار عصبی بودیم. خلاصه چند روز بعد از اون اتفاق دوباره با خاله رفتیم و برای بابایی هدیه خریدیم و زودتر تقدیمش کردیم. برای بابا مسعود هم لباس و عطر خریده بودم و آماده گذاشته بودم و برای شما هم از قبل لباس و کتاب خریده بودم. خاله سارا دیشب یادآوری کرد که معلمت گفته برای فردا چوب بستنی و کاغذ رنگی مشکی ببری و منم گذاشتم تو کیفت، ظهر امروز دیدم غ...
25 بهمن 1400

روز مادر سال 1400

چند هفته پیش قرار بود یه برنامه گل گشت با حضور بچه ها و پرسنل از طرف شرکت داشته باشیم که به خاطر برودت هوا کنسل شد. وقتی برنامه روز زن امسالمون اعلام شد تصمیم گرفتم با خودم ببرمت که اگر اون برنامه اجرایی نشد ناراحت نشی. شنبه شب رفتیم خونه عزیز و کادو و کیکشو دادیم چون فردا برنامه امون به خونه باباینا نزدیکتر بود نمیشد تو اون ترافیک روز مادر تا خونه بیایم. راستش چون تا حالا این مسیرو با من نیومده بودی خودم هم خیلی نگران بودم، از طرفی بابایی و خاله ول کن نبودن و میگفتن نبرش، اما واقعا تصمیم گرفته بودم اون روز رو باهات تجربه کنم. خودتم خیلی خوشحال بودی بهت گفته بودم قرار بریم سینما و کلی برای دیدن سینما ذوق داشتی و به بابا مسعود گفتی با...
5 بهمن 1400