سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تیشه روزگار

قبلترها وقتی میخواستم بدترین روز عمرم رو بگم، روز سکته بابایی یادم می ‏اومد، قبلتر از اون،  روز سکته بابابزرگم، اما حالا هر روز این یکسالی که گذشته بدترین روزهای عمرم بوده، تو شادیهام، تو خنده هام، تو بهترین لحظه هام یه غم عمیقی قلبم رو به درد میاره. تو این روزهای تلخ خیلی چیزها رو بهتر و عمیق تر فهمیدم. اینکه میشه تو شهر خودت، پیش دوستان و فامیلای خودت، پیش یه عالمه آدم آشنا باشی، اما خیلی غریبه باشی، اینو با تمام وجودم روز عمل بابایی حس کردم، اون روز بیشتر از همیشه نیاز داشتم کسی از تو مراقبت کنه تا ما بریم بیمارستان برای عمل بابایی، اما ... یکی از همکارام گفت مامانم دخترمو نگه میداره سورنارو هم بیار تو با خیال راح...
13 شهريور 1402

سالگرد ازدواج خاله سارا و عمو احمد

این چند روزی که بابایی مرخص شده بود حال و اوضاعش خیلی خوب نبود. واسه همین کل این چند روز تا امروز صبح خونه خاله بودیم، که دور و بر بابایی شلوغ باشه. صبح به خاله گفتم من دیگه آخر شب میام که تا صبح حواسمون به بابایی باشه، خاله گفت عصری بیاید امشب سالگرد ازدواجمونه دور هم باشیم. بابا مسعود اومد دنبالمون و رفتیم خونه، خونه رو مرتب کردیم، ناهار خوردیم، کلاس زبان شما هم تشکیل شد و عصری بود که رفتیم چری برای خاله اینا یک کیک و شمع 23 خریدیم و رفتیم خونشون. حضور بعضی آدمها در زندگی آدم شبیه معجزه است. مثل حضور خاله سارا و عمو احمد تو زندگی ما. از روزی که عمو احمد اومد تو خانواده ما، من همیشه احساس کردم خدا بهم برادر داده اما با جرات...
20 مرداد 1402

این نیز بگذرد

خیلی وقته دورو بر خودم رو خلوت کردم. از شنیدن حرفهای پوچ... از اداهای اضافه... از آدمهای بیخودی... و در ازاش حافظه ام رو تقویت کردم، سعی کردم جز به جز همه رفتارها، همه آدمها، همه اداها، همه حرفارو به خاطر بسپرم. واسه روزش... روزایی که دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره، تو اونروزا اگر دلم خواست خودم میمونم واگر نخواستم میشم یکی مثل خود اونا. زندگی هر روز برای آدم درسهای جدیدی داره. آدمی که امروز هستی به خاطر تغییر جایگاه اجتماعیت، دانشی که بهت اضافه شده، شناختی که حاصل کردی با آدم روزها و سالهای پیش خیلی متفاوته. و این تفاوت بهت کمک میکنه دیگه خیلی چیزها رو جدی نگیری. من روزهای سخت زیادی رو گذروندم، روزهایی که حتی الانم...
2 مرداد 1402

مستقل خوابیدن

یکی از قوانین 6 سالگی که باهم سرش به توافق رسیدیم این بود که دیگه تو اتاق خودت بخوابی. قرار گذاشتیم تا به اتاقت عادت کنی فقط تا زمانی که خوابت ببره من یا بابا تو اتاقت پایین تخت بخوابیم. آخه قبلا که میخواستی تو اتاقت بخوابی من و بابا رو میبردی تو اتاقت یکی بالای تخت پیشت و یکی پایین تخت میخوابید و بعد از یک هفته انقدر خسته میشدیم که ترجیح میدادیم این جمع بع اتاق ما برگرده. چند شبی هست که داریم این برنامه رو اجرا میکنیم و خداروشکر موفق بودیم. البته وقتی قرار شد بری تو اتاق خودت گقتی مامان یه شب دیگه تو اتاق شما بخوابم که شب خداحافظی باشه و من هم قبول کردم و بالاخره در 6 سالگی و بعد از مراسم مختلفی که برپا کردیم ان شالله دیگه مستقل می...
26 تير 1402

مامان شاگرد زرنگ

هیچ وقت فکر نمیکردم نمره هام انقدر برات مهم باشه و پیگیرشون باشی. از لحظه ای که امتحان میدم مرتب پیگیر نمره هایی تا نمرات در سامانه دانشگاه اعلام بشه. راستش نصف بیشتر تلاشم به خاطر حفظ آبرو جلوی جنابعالیه، هرچند معتقدم آدم یا کاری رو نباید شروع کنه یا وقتی شروع کرد باید صد خودشو برای هدفش بذاره. ترم پیش که با معدل 18.10 به پایان رسید و این ترم هم از یک استاد منضبظ دقیق که دوتا درس باهاش داشتم نمرات 15 و 17 گرفتم و از استاد دیگه که من بهش میگم فردوسی پور 20 گرفتم و این ترم هم با معدل 17.33 به پایان رسید. هرچند به خوبی ترم قبل نبود اما سخت بود و از خودم به  راضیم و تو هرسه درس نمراتم جز بهترین نمرات کلاس بود. این به چالش کش...
20 تير 1402

اغاز سال تحصیلی1402-1403

خداروشکر که از مدرسه پیشرو نجات پیدا کردیم واقعا تحمل مدرسه با اون مدیر غیر مرتبطش که بیشتر شبیه نمایشگاه ماشین بود واسم غیر قابل تحمل شده بود. با تعریفای هستی جان از مامانای کلاس موسیقی و ارزیابی میدانی از مدرسه علوی، آزمون دادی و پذیرفته شدی و با اینکه هزینه و شهریه خیلی با سایر مدارس غیر انتفاعی متفاوت بود ولی ترجیح دادیم به خاطر برنامه های آموزشی و نزدیکی به خونه خاله همونجا ثبت نامت کنیم. 13 تیر جلسه معارفه کلاس سیب بود، بابا مسعود تو جلسه شرکت کرد و علاوه بر معرفی معلم کلاس و معلم زبان ، برنامه کلاس و روال آموزش و وسایلی که باید تهیه میکردیم رو هم گفته بودن. برنامه تابستان 17 تیر تا 17 مرداد بود روزهای یکشنبه تا سه شنبه آموزش و چ...
19 تير 1402

تولد 20سالگی غزل

پنجشنبه شب و دو شب زودتر تولد 20سالگی غزل خانم برگزار شد خاله شعله و عمو مهدی، دایی کامی و زندایی شادی و دایی حامد و زندایی آیدا هم بودن. شما و درسا هم با هم بازی کردید، بهمون خیلی خیلی خوش گذشت، راستش باورم نمیشه دختر کوچولویی که تو زندگی من کلی تحول ایجاد کرد و همیشه سعی کردم الگو خوبی براش باشم حالا واسه خودش یه خانم 20 ساله شده. برای غزل یک آویز ساعت هدیه خریده بودم گفتی مامان من چی هدیه بدم، گفتم چی دوست داری هدیه بدی گفتی انگشتر، من انگشتر دوقلبی که همین هفته از طلافروشی نزدیک خونه خاله خریده بودم بهت نشون دادم گفتم این خوبه گفتی آره عالیه. شب بعد از اینکه مراسم تولد تموم شد غزل رو صدا کردی تو اتاق و رو زانو نشستی و در جعبه رو...
17 تير 1402