سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نارنجی-سبز

امروز پنجشنبه بود و مامان ساناز پیشت بود. صبح کلی آقا از خواب بیدار شدی و بعدم برای صبحانه اُمِ مرغ(تخم مرغ) ربی خواستی. مامان سانازم برات املت ربی درست کرد و با نان سنگک خوردی. بعدم برامون کاری پیش اومد که مجبور شدیم بریم بیرون، برای اینکه اذیت نشی اسنپ گرفتم و تا جلو بانک رفتیم، کارمون که تموم شد نشستیم تو بانک تا مامان دوباره اسنپ بگیره که چون جا نبود و کلاه افتاده بود زمین یهو گفتی اَه بوشور(بی شعور). چند روزی که خیلی معنادار و به جا از این واژه استفاده میکنی، چند باری تذکر دادم و گفتم مامان این حرف مال راننده ای که مقررات رو رعایت نمیکنن و می پیچن جلو ماشینمون و شما نباید بگی. ولی خوب حساسیت من  باعث شد بیشتر بکار ببریش...
17 بهمن 1398

فالیلیت چیه؟

دیشب تو تخت که بودیم و دیگه بعد از کلی شیطونی و موبایل بازی قرار شد بخوابی، بهم گفتی مامان فالیلیت چیه؟ گفتم چی؟ گفتی فالیلیت؟ بعد دیدی من نفهمیدم، گفتی اسمت چیه؟ گفتم: ساناز. گفتی فالیلیت چیه؟( تازه فهمیدم داری میگی فامیلیت چیه؟)گفتم... بعد گفتم اسم شما چیه؟ گفتی سورنا گفتم فامیلیت چیه؟ گفتی ... بعد از بابا پرسیدی دیدی بابا هم فامیلیشو مثل تو گفت،گفتی چرا...؟ گفتم چون باباته  دوباره گفتی چرا مثل منه؟ دیدم نخیر! داره داستان چراهای شما شروع میشه دیگی زدم به قلقلک بازی و خنده تا یادت بره. پسرک باهوش من، خیلی دوست دارم. الهی همیشه تنت سلامت باشه و چشم بد ازت دور. ...
12 بهمن 1398

مامانم دوست دارم

امروز از خواب که بیدار شدی شروع کردی صورتمو ناز کردن منم چشمامو باز نکردم بعد گفتی ناسی ناسی دوباره چند دقیقه پیشم خوابیدی بعد بوسم کردی و نشستی، گفتی مامان مامان اوب(صبح) شده بیدار شیم. چشمامو باز کردم و گفتم سلام پسرم، صبحت بخیر بیدار شدی گفتم آله(آره) گفت اِ آخه میخواستم نازت کنم بیدارت کنم حالا عیبی نداره دوباره الکی بخواب من بیدارت کنم سریع قبول کردی و دوباره خوابیدی. دست کشیدم رو صورتت و گفتم پسر پسرم بیدار شو صبح شده چشماتو بازکردی گفتی آخه میخواستم بازم بخوابم گفتم خوب بخواب مامان، اومدی تو بغلم و گفتی نه بلل(بغل) مامان بآبم(بخوابم). چند دقیقه‏ ای بغلم بودی و بعد باهم رفتیم بیرون، بر عکس هر پنجشنبه که بیدار میشی و کلی بر...
28 دی 1398

پسر مهربون من

آخ که مامان فدات شه که تو انقدر ماهی پسرمهربونم. از روزی که از شیر گرفتمت انگار ارتباطمون عمیق تر شده، بعداز ظهرها تا در رو بازمیکنی و میای خونه سریع بغلم میکنی و بوسم میکنی و نازم میکنی و برام میخونی آناسی تو ناسی. وای که منم میمیرم برات پسر گلم. روزایی که مامان از صبح پیشته یا وقتی از سرکار میام هر چند وقت یک بار میای بغلم میکنی بوسم میکنی میگی مامانم من تو رو دوست دارم. راستش همیشه فکر میکردم وقتی از شیر بگیرمت وابستگیت به من کمتر میشه ولی دقیقا برعکس شده و مامان ساناز خیلی خوشحاله. هر کاری که برات انجام میدم دستامو ناز میکنی میگی مامانم تو اوبی من تو رو دوست دارم. دیروز به خاطر تعطیلی بابا پیشت بود به بابا گفتم هروقت بی...
17 دی 1398

مهمانی خونه عمو مسعود

دیشب برای شام خونه عمو مسعود دوست بابا دعوت بودیم. کیان که چهار ماه از شما بزرگتره هرچی می آورد میخواستی، اون بیچاره هم می داد ولی اگر خودش دوباره می اومد سر اسباب بازیاش جیغ می زدی و نمیذشتی برشون داره و با قد و قامت ریزه میزت واسش قُلدری میکردی. پسرم واقعا نمیدونم چرا انقدر نسبت به وسایل خودت و دیگران حس مالکیت داری. خلاصه دیشب دو تا کلمه جدیدم ازت شنیدم سر شام گفتی دوخ (یعنی دوغ) چایی هم که می خوردی گفتی اند (یعنی قند) البته من متوجه نشدم زن دوست بابا گفت می گه قند. این روزها باهم شعر یه توپ دارم قلقلی رو می خونیم و شما آخر هر بیت رو میگی. یه کمی هم وارد مباحث علمی شدیم ازت می پرسم سه عنصر اصلی طبیعت چیه شما هم میگی...
28 ارديبهشت 1398

عالیجناب عشق

بله این روزها صدات میکنیم عالیجناب عشق، شیرین عسلم. دلبریهات ما رو دیوونه میکنه. دیروز از خونه خاله که اومدی بعد شیر خوردن رفتی سراغ ویترین گوشه پذیرایی محکم کوبیدی به شیشش. بابا چند بار گفت نکن اما محکمتر زدی، بابا مسعودم گفت باشه پس من میرم گفتی برو.  بابا گفت میرما گفتی برو برو هم میخوایم جدی باشم هم از رفتارای تو خندمون میگیره این موقع ها. بابا هم لباس پوشید و از در رفت بیرون تازه پشتش دویدی در رو هم بستی. گفتم بابا رفتا گفتی آها گفتم صداش کن بیاد در رو باز کردم، گفتی باب باب گفتم باب چیه بگو بابا اما دوباره گفتی باب باب. دیروز زده بودی تو کار خلاصه سازی، آخر شبم به من می گفتی مام مام. کلی خندیدم عالیجناب ...
9 ارديبهشت 1398

خاله لیلا

از چندروز قبل از من و خاله شنیده بودی که خاله لیلا قرار بیاد خونمون. امسال به خاطر نوعید خاله لیلا بزرگترها رفته بودن خونه مادرشوهرش و ما و خاله ساراینا هم رفتیم خونه خودش. چون هفته دوم رو کامل نبودیم خاله لیلا نتونسته بود بازدید مارو پس بده و برای همین سه شنبه تماس گرفت و گفت جمعه اگر کاری نداریم بیاد خونمون و من هم برای شام دعوتشون کردم. هرچند مهمونی بعد از عید به عنوان عید دیدنی رو اصلا دوست ندارم اما خوب تقصیر خودمون بود که نبودیم، البته که مهمون حبیب خداست و مهمونایی که آدم واقعا دوسشون داره حال آدم رو خوب می کنن و به آدم انرژی میدن ولی برای مامان ساناز که کل هفته سرکار میره و روزهای تعطیل هم کلی کار عقب افتاده داره مهمون داری یک ...
24 فروردين 1398

بازیگر من

من اگر داور جشنواره های سینمایی و تلویزیونی بودم تو همیشه سیمرغ بلورین داشتی. یعنی آنقدر قشنگ حس می گیری و بازی می کنی که من و بابا غش و ضعف میریم. تو تعطیلات عید یه روز که برای خرید رفته بودیم بیرون از جلو یه مغازه رد شدیم که اسب چوبی داشت تا دیدی به من نشون دادی گفتم: می خوای؟ گفتی: آها. گفتم: خوب به بابا بگو برات بخره گفتی: بابا بابا مسعودم گفت نه پسرم دیگه اتاقت جا نداره. دوباره به من نگاه کردی، گفتم چشمات ریز کن بگو. توهم سریع چشمات ریز و ملتمسانه کردی و صدات رو هم مظلوم وگفتی بابا بابا بابام که انگار داشت راضی میشد گفت تور رو خدا قول نده به بچه آخه دیگه اتاقش جا نداره. دیگه از تیر خوردنات هم که نگم اینجا به خودت...
18 فروردين 1398

بابا- مامان

عزیزکم این روزها واژه بابا و مامان رو با معنا تکرار میکنی. هر وقت با من و بابا کاری داری صدامون می کنی و میگی بابا ماما غزل رو هم از اولین کلماتی هست که یاد گرفتی صدا می زنی. زَزَل دلم میره هر ماشینی شبیه ماشین بابا ناصر می بینی میگی ب ِ ب ِ یی. صدات روحمو مست میکنه جادوگر کوچولو. این روزها روزهای شیرینی صد چندان شده توست.
20 اسفند 1397