سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمانی خونه عمو مسعود

دیشب برای شام خونه عمو مسعود دوست بابا دعوت بودیم. کیان که چهار ماه از شما بزرگتره هرچی می آورد میخواستی، اون بیچاره هم می داد ولی اگر خودش دوباره می اومد سر اسباب بازیاش جیغ می زدی و نمیذشتی برشون داره و با قد و قامت ریزه میزت واسش قُلدری میکردی. پسرم واقعا نمیدونم چرا انقدر نسبت به وسایل خودت و دیگران حس مالکیت داری. خلاصه دیشب دو تا کلمه جدیدم ازت شنیدم سر شام گفتی دوخ (یعنی دوغ) چایی هم که می خوردی گفتی اند (یعنی قند) البته من متوجه نشدم زن دوست بابا گفت می گه قند. این روزها باهم شعر یه توپ دارم قلقلی رو می خونیم و شما آخر هر بیت رو میگی. یه کمی هم وارد مباحث علمی شدیم ازت می پرسم سه عنصر اصلی طبیعت چیه شما هم میگی...
28 ارديبهشت 1398

شب خوابیدن

الهی من قربونت بشم که اینقدر مهربونی. انقدر شبها موقع خواب دلبری میکنی که دلم نمی خواد شب تموم شه. اول ممه می خوری بعد می چرخی بابا مسعود و سفت بغل میکنی. منم از پشت دست میکشم به موهات. یه کم که میگذره دوباره برمیگردی منو بغل میکنی و بعدم که خسته میشی صاف می خوابی یه دستتو میاندازی رو بابا یه دستتم میندازی رو من. دیشب بغلم که کردی یک عالمه ماچت کردم تازه دیشب اولین باری بود که باهم رفتیم آب بخوری. اول اصرار کردی بابا ببره ولی من برات توضیح دادم بابا خسته است خوابیده و رضایت دادی با من بیای. دیشب بابا می گفت که پاهاش خیلی درد می کنه منم گفتم کاش قرص می خوردی. بعد چند دقیقه بلند شدی پتو رو از روی بابا زدی کنار ...
21 ارديبهشت 1398

عالیجناب عشق

بله این روزها صدات میکنیم عالیجناب عشق، شیرین عسلم. دلبریهات ما رو دیوونه میکنه. دیروز از خونه خاله که اومدی بعد شیر خوردن رفتی سراغ ویترین گوشه پذیرایی محکم کوبیدی به شیشش. بابا چند بار گفت نکن اما محکمتر زدی، بابا مسعودم گفت باشه پس من میرم گفتی برو.  بابا گفت میرما گفتی برو برو هم میخوایم جدی باشم هم از رفتارای تو خندمون میگیره این موقع ها. بابا هم لباس پوشید و از در رفت بیرون تازه پشتش دویدی در رو هم بستی. گفتم بابا رفتا گفتی آها گفتم صداش کن بیاد در رو باز کردم، گفتی باب باب گفتم باب چیه بگو بابا اما دوباره گفتی باب باب. دیروز زده بودی تو کار خلاصه سازی، آخر شبم به من می گفتی مام مام. کلی خندیدم عالیجناب ...
9 ارديبهشت 1398

بازیگر من

من اگر داور جشنواره های سینمایی و تلویزیونی بودم تو همیشه سیمرغ بلورین داشتی. یعنی آنقدر قشنگ حس می گیری و بازی می کنی که من و بابا غش و ضعف میریم. تو تعطیلات عید یه روز که برای خرید رفته بودیم بیرون از جلو یه مغازه رد شدیم که اسب چوبی داشت تا دیدی به من نشون دادی گفتم: می خوای؟ گفتی: آها. گفتم: خوب به بابا بگو برات بخره گفتی: بابا بابا مسعودم گفت نه پسرم دیگه اتاقت جا نداره. دوباره به من نگاه کردی، گفتم چشمات ریز کن بگو. توهم سریع چشمات ریز و ملتمسانه کردی و صدات رو هم مظلوم وگفتی بابا بابا بابام که انگار داشت راضی میشد گفت تور رو خدا قول نده به بچه آخه دیگه اتاقش جا نداره. دیگه از تیر خوردنات هم که نگم اینجا به خودت...
18 فروردين 1398

عمق جریان

 اسم شما رو گذاشتیم سورنا عمق جریان. انقدر بامزه خودتو سُر میدی تو جریانی که ازش هیچ چیزی نمیدونی به زبون خودت حرف میزنی که کلی میخندیم. چند وقت پیش داشتم تو ماشین برای بابا ناصر خاطره تصدفاتی که تو جاده دیده بودم تعریف میکردم اولی رو گوش دادی دیگه نذاشتی بقیه رو بگم تا می اومدم حرف بزنم می گفتی بِ بِ یی بِ بِ یی آقاهه آاان ... خلاصه با کلمات دست و پا شکسته و با پانتومیم. بابایی هم جو میداد که خوب بعدش چی شد پسرم و جالب اینکه تو این تعریفا هم خودت یه پای داستانی و ازت می پرسیم تو بودی تو دیدی میگه اِ. عشق من. فوتبال دیدنتم که دیگه داستان خاص خودش رو داره، بابا مسعود تو دیدن فوتبال پرسپولیس خیلی هیجانی میشه و مدام جلو تلوی...
18 بهمن 1397

حمام بازی

یکی از تفریحات آقا سورنای ما رفتن به حمامه. تقریبا روزی یکی دوبار از مامان و بابا یا هرکسی که پیشش هست تقاضای حمام داره. با پانتومیمِ لباس درآوردن و لیف زدن و سرشستن شروع میشه و بعد دستمونو میگیره و میبره جلو درب حمام و بعد هم انقدر بوسمون میکنه که مقاومتمونو از دست میدیم و باهاش میریم حمام. دیگه تو حمام هم شعرخوانی و آ بازی و کف بازی داریم و گاهی هم شستن عروسک ها. تازه بابا مسعود هر بار برای سورنا یک افکت جدید هم رو میکنه مثلا امروز از گل رزهای روی میز براش برده تو حمام و ریخته تو وانش.   خلاصه به آقا پسرم یه جوری تو حمام خوش میگذره که یه وقتایی بهش حق میدم انقدر حمام رفتن رو دوست داشته باش. البته خدارو صد ه...
12 بهمن 1397

حمام بازی

یکی از تفریحات آقا سورنای ما رفتن به حمامه. تقریبا روزی یکی دوبار از مامان و بابا یا هرکسی که پیشش هست تقاضای حمام داره. با پانتومیمِ لباس درآوردن و لیف زدن و سرشستن شروع میشه و بعد دستمونو میگیره و میبره جلو درب حمام و بعد هم انقدر بوسمون میکنه که مقاومتمونو از دست میدیم و باهاش میریم حمام. دیگه تو حمام هم شعرخوانی و آ بازی و کف بازی داریم و گاهی هم شستن عروسک ها. تازه بابا مسعود هر بار برای سورنا یک افکت جدید هم رو میکنه مثلا امروز از گل رزهای روی میز براش برده تو حمام و ریخته تو وانش.   خلاصه به آقا پسرم یه جوری تو حمام خوش میگذره که یه وقتایی بهش حق میدم انقدر حمام رفتن رو دوست داشته باش. البته خدارو صد ه...
12 بهمن 1397

دی جی سورنا

پسرم امشب دیجی شده بود. مادرجون، خاله مریم و عزیز خونمون بودن، آقا سورنا هم موتورش رو آورده بود بیرون و از روش آهنگ میذاشت و ما دست میزدیم پسرم برای ما میرقصید.  بعدم تا یک کم می گذشت سریع میرفت آهنگو عوض میکرد. مامان ساناز مُرد واسه اون رقصیدنت که. یعنی عاشقتمم با تمام اداهات. دلبر کوچولوی من.
10 دی 1397

مسواک زدن 2

آقا اجازه هست دورتون بگردم که انقدر آقایید. بخدا هرچقدر هم که خداروشکر کنم بازم کمه، انقدر قشنگ از اتفاقات خوب استقبال میکنی و تغییرات رو می پذیری که می میرم برات. بعد از تجربه خوب با مسواک انگشتی دیگه دوست داشتی خوذت مسواک بزنی، منم برات خمیردندان خریدم تا شروع کنی، آخه شما گل پسرم انقدر ماشالله سریع همه دندونا رو دراوردی که دیگه به شوخی می گفتیم فقط دندنای عقلش مونده. بهت یاد دادم که روی پله جلو توالت بشینی و همونجا مسواک بزنی بعد اینکه یه کم خودت مسواک میزدی مامان مسواکو میگرفت و برات تعریف می کردم که دارم کرمهای ندندوناتو میکُشم و به این ترتیب  دندونات رو تمیز میکردیم تازه یه شبایی هم رو تخت می خوابوندمت و برات نخ دندا...
25 آبان 1397