سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

خاله لادن خریده

دیروز از استخر که اومدی بیرون لباس جدیدتو که چند هفته پیش برات سفارش داده بودم و آورده بودن تنت کردمتا پوشیدی گفتی مامان خیل قشنگه کی برام خریده؟ گفتم من برات خریدم گفتی نه تو نخریدی آله خاخن خریده چند باری پرسیدم کی خریده و شما هم دوباره گفتی آله خاخن. تازه فهمیدم میگی خاله لادن و کلی خندیدم، آخه از اونجایی که همیشه من برات اکثر پیزا رو اینترنتی میخرم و پستچی میاره تا چیزی میخوای میگی مامان بگو پستچی بیاره و هر وقتم هر کی ازت می پرسه اینو کی برات خریده میگی مامانم. ولی برام جالب بود که یاد خاله لادن افتادی، البته شاید به خاطر اینه که این روزای تابستان، تازه تیشرت و شلوارکهایی که خاله قبلا برات آورده بود داره اندازت میشه و می پوشی. ...
4 مرداد 1399

نوروز سال 1399

عید اومد بهار اومد اما ... نه مثل همیشه. عید اومد بدون دید و بازدید، بهار اومد اما سردتر از زمستون. اما شکر. تا بیست و هشت اسفند سرکار دویدیم، بدترین روزهای کاری عمرمو سپری کردم. پر استرس پر تنش... اما روز آخر همه رو همونجا گذاشتم و اومدم سمت خونه.  تو سالهای بعد ازدواجم واقعا با اینکه امسال کل اسفند رو سرکار رفتم و مرخصی نداشتم ولی اولین باری بود که تا لحظه سال تحویل کار نداشتم و یک روز جلوتر همه کارها تموم شده بود. تازه امسال خونه تکانی عید هم کامل با من و بابا مسعود بود و به خاطر شیوع کرونا وقت کارگر رو کنسل کردیم و البته تجربه خوبی هم بود. هفت سین رو چیدیم و وقتی خوابیدید لباسهاتونو اتو کردم و ساعت 5:30 صبح...
15 فروردين 1399

ساسی سورنا

دیشب کلی عسل شده بودی. اول که از اونجایی که کلا با لباس پوشیدن میونه نداری مثل همیشه درخواست داشتی که لباساتو در بیاری، بعد با هزار زور و زبون تونستیم شلوار پات کنیم ولی لباسو نپوشیدی و تا برنامه پرشین گات تلنت شروع شد و یکی دونفری خوندن رفتی تو اتاقو و به بابا مسعود گفتی ارگ و میکروفونتو بیاره. شروع کردی خوندن و زدن. من و بابا هم دیگه مرده بودیم از خنده.انقدر با ژست میزدی و میخوندی عاشق آهنگ گوشواره ساسی هم شدی و تا میکروفون میگیری دستت میگی همه بیان وسط، بعدم همه رو مجبور میکنی پاشن و برقصن. خلاصه دیشی کل شعر رو هم برامون می خوندی میگفتی گوشوارتو جانذار، جابذاری میام... کلی روحیمون عوض شد با دلبریهات. بعدم اومدی بیرون یه مشما ف...
10 اسفند 1398

کروناویروس

همیشه دلم میخواست وقتی بزرگتر میشی و برای خوندن خاطرات کودکیت میای اینجا وبلاگت پر از اتفاقای قشنگ باشه. اما انقدر اتفاقای بدی رو این سال گذروندیم و انقدر مامان خودسانسور و خودخوری کرد که چیزی ننویسه که دیگه واقعا از تحملش خارج شده. داستان این روزهای ما کروناست. بعد از تحریم های رنگ وارنگ بعد از گرونی دلار و طلا بعد از بالارفتن قیمت خونه و ماشین اونم هر کدوم چندین برابر بعد از زلزله ها بعد از سیل ها حالا رسیدیم به کرونا ویروس.  از چین سردرآورد و انقدر بی تدبیری شد و شد که با وجود نزدیک به 5000 کیلومتر فاصله، ابتلا به این ویروس در ایران با مرگ دو نفر رسما اعلام شد و تقریبا یک هفته هس...
8 اسفند 1398

نارنجی-سبز

امروز پنجشنبه بود و مامان ساناز پیشت بود. صبح کلی آقا از خواب بیدار شدی و بعدم برای صبحانه اُمِ مرغ(تخم مرغ) ربی خواستی. مامان سانازم برات املت ربی درست کرد و با نان سنگک خوردی. بعدم برامون کاری پیش اومد که مجبور شدیم بریم بیرون، برای اینکه اذیت نشی اسنپ گرفتم و تا جلو بانک رفتیم، کارمون که تموم شد نشستیم تو بانک تا مامان دوباره اسنپ بگیره که چون جا نبود و کلاه افتاده بود زمین یهو گفتی اَه بوشور(بی شعور). چند روزی که خیلی معنادار و به جا از این واژه استفاده میکنی، چند باری تذکر دادم و گفتم مامان این حرف مال راننده ای که مقررات رو رعایت نمیکنن و می پیچن جلو ماشینمون و شما نباید بگی. ولی خوب حساسیت من  باعث شد بیشتر بکار ببریش...
17 بهمن 1398

فالیلیت چیه؟

دیشب تو تخت که بودیم و دیگه بعد از کلی شیطونی و موبایل بازی قرار شد بخوابی، بهم گفتی مامان فالیلیت چیه؟ گفتم چی؟ گفتی فالیلیت؟ بعد دیدی من نفهمیدم، گفتی اسمت چیه؟ گفتم: ساناز. گفتی فالیلیت چیه؟( تازه فهمیدم داری میگی فامیلیت چیه؟)گفتم... بعد گفتم اسم شما چیه؟ گفتی سورنا گفتم فامیلیت چیه؟ گفتی ... بعد از بابا پرسیدی دیدی بابا هم فامیلیشو مثل تو گفت،گفتی چرا...؟ گفتم چون باباته  دوباره گفتی چرا مثل منه؟ دیدم نخیر! داره داستان چراهای شما شروع میشه دیگی زدم به قلقلک بازی و خنده تا یادت بره. پسرک باهوش من، خیلی دوست دارم. الهی همیشه تنت سلامت باشه و چشم بد ازت دور. ...
12 بهمن 1398

هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون

7 سال از روزی که  من و بابا مسعود دفتر عقد رو امضا کردیم و رسما ازدواج کردیم می گذره. و چهار ساله که شما مهمان ویژه این روز ما هستی.  امسال و هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون خاطره انگیز شد، راستش هدیه خاص بابا مسعود برای این روز برام خیلی با ارزش بود و باعث شد تمام امروزو فکر کنم. به همه چیز، به گذشته به آینده، به مسیری که اومدیم به مسیری که باید بریم. مرسی از بابا مسعود به خاطر هدیه خاصش. شما هم که با دلبریهات صفای ویژهای دادی به مراسم کیک و شمع. الهی همیشه تنت سلامت باشه پسر عزیزم. ...
11 بهمن 1398

شهادت حضرت زهرا*98

دیشب موقع خواب هم گفتی مامان اوب(صبح) نرو کار، منم گفتم چشم پسرم نمیرم پیشت میمونم عشقم. گفتی بابام هست؟ گفتم بله بابا مسعودم نمیره سرکار پیشت هستیم. ساعت 5 بود که به خاطر تب بیدارت کردیم و شربت بهت دادیم و تا خنک شدی و تونستیم بخوابیم دیگه هوا روشن شده بود. ساعت ده صبح هم بیدارمون کردی گفتی مامان پاشو اوب شده بریم بیرون. کلی خوشحال بودی، آخه تازه بیدار شده بودیم که بابا ناصر زنگ زد و اومد پیشت، از شب قبل اومده بودن که پیش غزل باشن و صبح که خاله و مامانی و غزل رفته بودن بیرون بابایی هم گفته بود من مرم پیش سورنا. خلاصه دیگه همه چی برای خوشحالی سورناخان مهیا بود. تا صبحانه رو خوردیم مامان ساناز رفت تو اتاق شما و مشغول شد. کلی با لب...
9 بهمن 1398

مامانم دوست دارم

امروز از خواب که بیدار شدی شروع کردی صورتمو ناز کردن منم چشمامو باز نکردم بعد گفتی ناسی ناسی دوباره چند دقیقه پیشم خوابیدی بعد بوسم کردی و نشستی، گفتی مامان مامان اوب(صبح) شده بیدار شیم. چشمامو باز کردم و گفتم سلام پسرم، صبحت بخیر بیدار شدی گفتم آله(آره) گفت اِ آخه میخواستم نازت کنم بیدارت کنم حالا عیبی نداره دوباره الکی بخواب من بیدارت کنم سریع قبول کردی و دوباره خوابیدی. دست کشیدم رو صورتت و گفتم پسر پسرم بیدار شو صبح شده چشماتو بازکردی گفتی آخه میخواستم بازم بخوابم گفتم خوب بخواب مامان، اومدی تو بغلم و گفتی نه بلل(بغل) مامان بآبم(بخوابم). چند دقیقه‏ ای بغلم بودی و بعد باهم رفتیم بیرون، بر عکس هر پنجشنبه که بیدار میشی و کلی بر...
28 دی 1398