سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

ساسی سورنا

دیشب کلی عسل شده بودی. اول که از اونجایی که کلا با لباس پوشیدن میونه نداری مثل همیشه درخواست داشتی که لباساتو در بیاری، بعد با هزار زور و زبون تونستیم شلوار پات کنیم ولی لباسو نپوشیدی و تا برنامه پرشین گات تلنت شروع شد و یکی دونفری خوندن رفتی تو اتاقو و به بابا مسعود گفتی ارگ و میکروفونتو بیاره. شروع کردی خوندن و زدن. من و بابا هم دیگه مرده بودیم از خنده.انقدر با ژست میزدی و میخوندی عاشق آهنگ گوشواره ساسی هم شدی و تا میکروفون میگیری دستت میگی همه بیان وسط، بعدم همه رو مجبور میکنی پاشن و برقصن. خلاصه دیشی کل شعر رو هم برامون می خوندی میگفتی گوشوارتو جانذار، جابذاری میام... کلی روحیمون عوض شد با دلبریهات. بعدم اومدی بیرون یه مشما ف...
10 اسفند 1398

یک روز پرکار

پسرکم روزهای سختی رو میگذرونم، بابایی هفته سومی که بیمارستانه و نصف قلب و روح من هم اونجاست، خیلی حال و حوصله ندارم. یک شب بعد از بستری بابا ناصر در بیمارستان، شما دچار اسهال و استفراغ شدی و هنوزم خیلی اوضاع دلت خوب نیست. از همه بدتر غذا نخوردنته، این سه روزی که من پیشت بودم نه صبحانه خوردی نه ناهار و نه شام. حرص خوردن های منم با شما و بابا مسعود به هیچ نتیجه ای نمیرسه. درست از شش ماهگی که برات غذا رو شروع کردیم همین داستانو داشتیم، من همش حرص میخوردم که غذا بخوری، بابا هم میگفت گرسنه باشه میخوره، زورش نکن. وقتی میخوام لباستو عوض کنم دنده ها و ستون فقرات به وضوح مشخصه، دلم آشوب میشه، اما چیکار کنم که حریف غذا خوردنت نمیشم که نمیشم...
29 مهر 1398

بابا- مامان

عزیزکم این روزها واژه بابا و مامان رو با معنا تکرار میکنی. هر وقت با من و بابا کاری داری صدامون می کنی و میگی بابا ماما غزل رو هم از اولین کلماتی هست که یاد گرفتی صدا می زنی. زَزَل دلم میره هر ماشینی شبیه ماشین بابا ناصر می بینی میگی ب ِ ب ِ یی. صدات روحمو مست میکنه جادوگر کوچولو. این روزها روزهای شیرینی صد چندان شده توست.
20 اسفند 1397

استخر خانوادگی

از اونجایی که پسر کوچولوی ما عاشق آب و آب بازیه، مامان ساناز گشت و یک استخر خانوادگی پیدا کرد که بتونیم چند ساعتی بریم اونجا و خوش بگذرونیم. بعد از تحقیق راجع به سیستم تصفیه آب و نظافت استخر و اینکه مناسب بچه ها هست یا نه بالاخره استخر آنیل رو انتخاب کردیم و برای پنجشنبه رزروش کردیم. ساعت 10 تا 11:30 شب. آقا سورنای مامان خوب خوابیده بود و عصری سرحال بیدار شد و بعد هم کم کم آماده شدیم و به سمت استخر حرکت کردیم، وقتی خیالمون راحت شد که به محل استخر رسیدیم تصمیم گرفتیم شام بخوریم و بعد بریم. حالا هی بگرد دنبال یک رستوران، فست فود مگه چیزی پیدا میشد. آخر دیگه نزدیک تایممون شد، بابا جلو یک سوپر نگه داشت  و برامون تنقلات خرید و خوردی...
20 دی 1397

دی جی سورنا

پسرم امشب دیجی شده بود. مادرجون، خاله مریم و عزیز خونمون بودن، آقا سورنا هم موتورش رو آورده بود بیرون و از روش آهنگ میذاشت و ما دست میزدیم پسرم برای ما میرقصید.  بعدم تا یک کم می گذشت سریع میرفت آهنگو عوض میکرد. مامان ساناز مُرد واسه اون رقصیدنت که. یعنی عاشقتمم با تمام اداهات. دلبر کوچولوی من.
10 دی 1397

شمارش اعداد

بازی جدید این روا با بابا مسعود این هست که یک سر اتاق شما می ایستی یک سر هم بابا مسعود میشینه و بعد باهم از یک تا سه میشمرید و بعد میدوی طرف بابا و بغلش میکنی. هرچندتایی هم که این کارو تکرار کردی باید جاهاتونو عوض کنید وگرنه بیخیال نمیشی. با این بازی اول راه رفتنو یاد گرفتی بعد دویدن رو و حالا داری شمردن اعداد رو یادمیگیری.  هر روز بیشتر از روز پیش عاشقتم.
22 آبان 1397

روخوانی

انقدر این روزها غزل پیشت درس میخونه که تا یک تکه کاغذ یا دفتری، کتابی چیزی میبینی سریع برش میداری و شروع میکنی به خوندن. آخ که من دورت بگردم. اتقدر خوشگل و بادقت میخونی که بهمون این حس دست میده که تو داری درست میخونی و ما نمیفهمیم چی به چیه.  الهی همیشه خوش باشی.
26 مهر 1397

نقاش کوچولوی من

پسرم از اول مهر به کتاب و درس و نوشتن علاقه مند شده. امروز عصری که اومده بودی خونه برامون کلی نقاشی کشیدی مامانو کشیدی بابارو کشیدی. مامان و بابا هم کلی کیف کردن از خط خطی های خوشگلت.
25 مهر 1397

بولینگ

امروز از طرف شرکت بابا مسعود دعوت شده بودیم برای بولینگ به پاساژ تیراژه. کلی تو لاین بولینگ با بابا بازی کردی و خوش گذروندی. بعد از بولینگ هم یه دوری توی پاساژ زدیم و دم رفتن هم عمه مریم و عمو امیر و آرمان و آرمین رو اونجا دیدیم. راستش رفته بودم که کلی بهم خوش بگذره اما از دیدن همکارای بابا مسعود و جوی که داشتن خیلی دلم گرفت، بابا تو شرکت قبلی خیلی جایگاه و پست خوبی داشت ولی از وقتی شرکتها ادغام شده بودن با اینکه بابا اسمن سمت و جایگاه خوبی داشت اما رسما نقشی نداشت و این خیلی اذیتش می کرد. از ته ته دلم برای بابا مسعود کلی آرزوی خوب کردم، امیدوارم هرچه زودتر یه کار بهتر پیدا کنه و از اینجا بیاد بیرون. الهی آمین. ...
25 مرداد 1397