سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون

7 سال از روزی که  من و بابا مسعود دفتر عقد رو امضا کردیم و رسما ازدواج کردیم می گذره. و چهار ساله که شما مهمان ویژه این روز ما هستی.  امسال و هشتاد و چهارمین ماهگرد حلقه هامون خاطره انگیز شد، راستش هدیه خاص بابا مسعود برای این روز برام خیلی با ارزش بود و باعث شد تمام امروزو فکر کنم. به همه چیز، به گذشته به آینده، به مسیری که اومدیم به مسیری که باید بریم. مرسی از بابا مسعود به خاطر هدیه خاصش. شما هم که با دلبریهات صفای ویژهای دادی به مراسم کیک و شمع. الهی همیشه تنت سلامت باشه پسر عزیزم. ...
11 بهمن 1398

شهادت حضرت زهرا*98

دیشب موقع خواب هم گفتی مامان اوب(صبح) نرو کار، منم گفتم چشم پسرم نمیرم پیشت میمونم عشقم. گفتی بابام هست؟ گفتم بله بابا مسعودم نمیره سرکار پیشت هستیم. ساعت 5 بود که به خاطر تب بیدارت کردیم و شربت بهت دادیم و تا خنک شدی و تونستیم بخوابیم دیگه هوا روشن شده بود. ساعت ده صبح هم بیدارمون کردی گفتی مامان پاشو اوب شده بریم بیرون. کلی خوشحال بودی، آخه تازه بیدار شده بودیم که بابا ناصر زنگ زد و اومد پیشت، از شب قبل اومده بودن که پیش غزل باشن و صبح که خاله و مامانی و غزل رفته بودن بیرون بابایی هم گفته بود من مرم پیش سورنا. خلاصه دیگه همه چی برای خوشحالی سورناخان مهیا بود. تا صبحانه رو خوردیم مامان ساناز رفت تو اتاق شما و مشغول شد. کلی با لب...
9 بهمن 1398

تولد 35 سالگی مامان ساناز

آخرین تلاش ها برای پایان خوش سال. خداروشکر بابا مسعود امروز رو تعطیل بود، چون خاله می خواست کارهاشو تموم کنه و نمی تونست سورنا رو نگه داره و مامان ساناز هم که باید روز آخر برای کنترل کارگاه ها حتما می رفت شرکت. مامان با سرعت هرچه تمام کارها رو جمع و جور کرد و بعد از ناهار راه افتادیم به سمت خونه و ساعت 2 خونه بودیم، سریع آماده شدیم و با بابا مسعود رفتیم برای خرید شیرینی و آجیل و البته کیک تولد مامان، خونه که اومدیم مامان ساناز بدون هیچ معطلی رفت تو آشپزخانه و آقا سورنا هم خوابید پیش بابا، تا بعد از ظهر که بخوایم بریم خونه بابایی کارهای آشپزخانه هم تمام شده بود و دیگه یک سری خرده کاری های کوچیک موند.  راه افتادیم به سمت خونه باب...
28 اسفند 1397

روز مادر 97

روز مادر... امسال دومین سالی که به معنای واقعی مامان شدم. خدایا خیلی ازت ممنونم که منو به بالاترین درجه مقام یک زن رسوندی. مادر بودن یعنی همه چیز... وقتی مادر میشی تازه معنای اصلی خیلی چیزها رو می فهمی، دیدت و دریچه نگاهت به دنیا عوض میشه و اون وقت دنیارو خیلی قشنگتر می بینی و قشنگتر می خواهی. الهی شکر. مثل هر سال صبح اول وقت تو اتاق جلسات شرکت جمع شدیم و بعد از تقدیر و تشکر و عکس یادگاری قرار شد بعد از ناهار بریم بیرون. ساعت 12:30 از شرکت حرکت کردیم و رفتیم باغ ناز به صرف چای و کیک و از اونجا هم با سرویس برگشتیم خونه. بابایی و مامانی هم که از صبح پیش سورناجونم بودن کم کم به سمت خونه راهی شدن و وقتی رسیدن پ...
7 اسفند 1397

جشن یلدا

با کلی ذوق و جستجو بالاخره تونستم یه جشن یلدا پیدا کنم که هم پنجشنبه باشه و هم نزدیک، که با سورناجونم بریم و حسابی بهمون خوش بگذره. بلیط جشن یلدا لیلی پوت رو گرفتم. پنجشنیه ظهر کم کم آماده شدیم و ساعت 4 سرزمین لیلی پوتها بودیم و بعد از کنترل بلیط رفتم طبقه بالا، بابا مسعود رفت و مامان ساناز و سورنا هم بعد از تجهیز گل پسر به کمربند و کروات و تاج یلدا رفتن داخل سالن. اما نمی دونم چرا  آقا سورنای ما از همون اول بنای ناسازگاری گذاشت اول که نشست پیش منو تکون نخورد سمت هیچ نینی نرفت، بعد از یک ربعی هم که شروع کرد به گریه کردن و به هیچ صراطی مستقیم نشد که نشد. منم که دیدم واقعا بهش خوش نمیگذره و داره اذیت میشه زنگ زدم به ...
24 آذر 1397

آغاز ماه مهر و مدرسه

از اونجایی که شما امسال خیلی آقا شدی و دیگه رقیب سرسخت غزل هم شدی، تصمیم گرفتم برات کیف و کتاب بخرم که آبجی غزلو اذیت نکنی، چند روز پیش برات از شهر کتاب پاستل و دفتر خریدم و امروز هم با بابا رفتیم پاساژ کسا. آدرس نمایندگی fly by fly رو از اینستاگرام پیدا کردم و خوشبختانه نزدیکمون هم بود و با بابا رفتیم، چون همه وسایل اتاقت با تم خرس fly by fly بود و از کیفای پرنقش و نگار بیرون هم خوشم نمیاومد برات یک کیف خوشگل خرسی خریدیم که کلی هم ذوقش کردی و راضی نمی شدی درش بیاری از همونجا برات یه بالش خرسی هم خریدیم که تو صندلی ماشین و برای مسافرت بتونی ازش استفاد کنی. کلی هم پاساژ گردی کردی و از این به اونور دویدی و بالاخره رضایت دادی که بریم. ...
1 مهر 1397

عاشورای 97

از دیشب که بردمت هیئت اومدیم و خونه خاله بودیم، بابایی و مامانی هم اومدن و مثل همیشه تا رسیدیم خونه دسته هر سال هم رسید جلو خونه خاله و باهمرفتیم تو تراس و سینه زدیم دسته دیدیم، شب هم موندیم خونه خاله تاصبح بریم بیرون. صبح هم آماده شدیم و همه رفتیم بیرون و تا اذان ظهر بیرون بودیم و بعد هم برگشتیم خونه و ناهار خوردیم تا عصری خونه خاله بودیم و شما هم انقدر خسته بودی خوابیدیو بعد اظهر بابا مسعود اومد دنبالمون، خاله اصرار کرد بمونیم تا شام غریبان با هم باشیم ولی دیگه مامان ساناز هم خیلی خسته بود و به همین خاطر با هم رفتیم خونه، شب هم بابا مسعود بردمون بیرون یه دوری زدیم. راستش گل پسرم برات آرزو کردم که راه و طریقت حسینی باشه، امام حسی...
30 شهريور 1397

جام جهانی 2018

این روزها نه تنها تو خونه ما بلکه تو همه خونه ها غوغاست. امروز تیم فوتبالمون با مراکش بازی داشت و بایه برد شیرین دل همه شاد شد، بعد از بازی با بابا رفتیم بیرون و کلی بوق بوق کردیم. همه شاد بودن و خوشحالی می کردن. الهی همیشه دلم ملت ایران شاد باشه. اینم یک عدد لژیونر خوش تیپ و آقای گل پرسپولیس در آیندهای نزدیک. ...
25 خرداد 1397

روز مادر*96

به صورتت که نگاه میکنم دنیا برایم رنگ خوشبختی می گیرد سرشار از حس لذت می شوم. خنده های زیبای تو آرامش روحم می شود آماده می شوم تا بجنگم با تمام ناملایمات آماده می شوم تا دنیا را برایت گلستان کنم آماده می شوم تا سینه ستبرکنم در برابر تمام مشکلات تو هر روز مرا خلق می کنی با نگاه پر رمز و رازت با صدای طنین اندازت همه چیز را برایم ممکن می کنی مادر بودن چه حسی دارد... ...
18 اسفند 1396