آخر هفته پر از جشن
بله حالا که تابستون داره نفسهای آخرش رو می کشه و البته ماه محرم و صفر هم از اواسط هفته آینده آغاز میشه یک هفته شلوغ و پر از جشن داشتیم.
ممیزی سالانه مامان ساناز که مهمون همیشگیه اونم از نوع شهریورش برای چهارشنبه و پنجشنبه این هفته برنامه ریزی شده بود و مامان باید کل روزهای این هفته با دقت تمام سیستم خودش رو چک میکرد و البته سری هم به واحدهای دیگه میزد. هر روز خسته و بی حال از سرکار میرسید و تازه این هفته پنجشنبه تعطیلی هم نداشتیم و کاری بود.
البته حضور آقا سورنا با خنده و دلبریهاش در همون بدو ورود کلی مامان رو خوشحال میکرد و بهش انرژی میداد. برای همین هفته پرکار دو تا مهمونی هم دعوت شدیم برای روز پنجشنبه.
جشن دندونی درسا گلی و جشن تولد 5 سالگی امیرعلی جون، که البته با مساعدت عمو محمد و زنعمو مونا تولد امیر علی به جمعه موکول شد.
پنجشنبه مامان ساناز تا اومد بابا مسعود سورنا رو از خونه خاله آورده بود و سریع مامان حمامش کرد و بعد هم ناهار رو خوردن و سورنا جونی خوابید و مامان در آرامش آماده شد و بعد هم بابا و سورنا آماده شدن و راهی خونه دایی حامد شدیم.
همه چیز عالی بود و همه کلی خوشحال شدن که ما تا آخر برنامه میمونیم، به سورنا هم که حسابی خوش گذشت چون هم عاشق موزیک و رقصیدن و هم راه رفتن، عمو عباس هم که واسش توپ و فرفره آورده بود و حسابی اون وسط مشغول بود.
آخر شب هم که پسرکم نقل مجلس شده بود دالی بازی می کرد و چشمک می زد و بوس میفرستاد و حسابی دلبری می کرد و البته در هر دوری که میزد یه انگشتی به ژله های رو میز می زد و تا می لرزیدن ذوق می کرد و می خندید.
شب هم زودتر از همه بلند شدیم چون سورنا دیگه خسته شده بود و تا خونه برسیم هم خوابید و صبح ساعت 9 بیدار شد.
روزایی که سورنا جونم چشماش و باز میکنه میبینه مامان و بابا پیششن حسابی چشماش برق داره و شاد شاده. تا بیدار شد مامان و بابا رو هم بیدار کرد و بعد هم به اتفاق صبحانه خوردیم و سورنا و بابا مسعود با هم دوش گرفتن تا آثار چسب موی دیشب بره.
بابا مسعود حاضر شد و برای سال دایی رفت بهشت زهرا و مامان و سورنا موندن با یک خانه که بمب توش منفجر شده بود.
خلاصه مامان ساناز در یک اقدام انقلابی غزل جونو به کمک طلبید و غزل بعد از آزمونش اومد پیشمون و تا عصر موقع رفتن پیشمون بود تا مامان تونست خونه رو جمع کنه و خودش هم حاضر شه و بالاخره ساعت شش از خونه زدیم بیرون و غزل جون رو رسوندیم بعد هم رفتیم خونه عمو محمد.
به سورنا با وجود امیر علی و آرمان و آرمین خیلی خوش گذشت، البته نمی دونم چرا پسرم خسته بود چون هر دوری کی می زد می خوابید وسط زمین تا ماساژش بدیم.
بعد از مراسم کیک و کادو هم سورنا و امیرعلی باهم خوب شام خوردن و بعد از شام چون دیگه آقا پسری خسته بود و خمیازه می کشید اومدیم خونه.
سورنا که تو ماشین خوابش برد وقتی هم گذاشتیم سرجاش چشماش باز بود اما میلی به بیدار بودن نداشت یک کمی با مامان خندید و بازی کرد و بعد هم قطره اش رو خورد و دوباره خوابید.
بله به این ترتیب ما یک هفته پرکار بدون تعطیلی رو پشت سر گذاشتیم و امروز هم سحر خیز بر سرکار حاضر شدیم.