سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

خاله لیلا

1398/1/24 12:35
نویسنده : مامان ساناز
741 بازدید
اشتراک گذاری

از چندروز قبل از من و خاله شنیده بودی که خاله لیلا قرار بیاد خونمون.

امسال به خاطر نوعید خاله لیلا بزرگترها رفته بودن خونه مادرشوهرش و ما و خاله ساراینا هم رفتیم خونه خودش. چون هفته دوم رو کامل نبودیم خاله لیلا نتونسته بود بازدید مارو پس بده و برای همین سه شنبه تماس گرفت و گفت جمعه اگر کاری نداریم بیاد خونمون و من هم برای شام دعوتشون کردم.

هرچند مهمونی بعد از عید به عنوان عید دیدنی رو اصلا دوست ندارم اما خوب تقصیر خودمون بود که نبودیم، البته که مهمون حبیب خداست و مهمونایی که آدم واقعا دوسشون داره حال آدم رو خوب می کنن و به آدم انرژی میدن ولی برای مامان ساناز که کل هفته سرکار میره و روزهای تعطیل هم کلی کار عقب افتاده داره مهمون داری یک کم سخت تره.

دم ظهر رفتیم فروشگاه و خرید کردیم و به خونه برگشتیم و ناهار رو خوردیم امیدوار بودم که بخوابی تا من کارامو بکنم که تا 5 بیدار موندی و انقدر بی حوصله شده بودی که بالاخره با گریه خوابیدی، مامان همه کارها رو کرد باباهم خرید آجیل و میوه رو انجام داد ساعت از 7هم گذشت ولی پسرم همچنان در خواب، دیگه آروم آروم بیدارت کردیم و رفتی بغل بابا مسعود.

اومدم جلوت گفتم سورناجون اگه گفتی کی میخواد بیاد خونمون؟

گفتی: لیلا.

من و بابا هر دو از تعجب خشکمون زد هم واسه تلفظ قشنگ اسم لیلا و هم اینکه از حرف های ما یادت مونده بود.

بدو رفتم گوشی آوردم و ازت دوباره پرسیدیم بازم خوشگل گفتی لیلا. بعد ازت پرسیدیم با کی میاد گفتی غزل.

بابا گفت نه با عمو عباس میاد تو هم گفتی عباعبا.

بابا مسعودم میگفت بچم خوابیده پاشده زبونش بازشده . خلاصه نزدیک ساعت 9 بود که خاله لیلا از خونه خاله سارا اومد، بابا مسعودم زنگ زد به خاله اینا که برای شام بیان خونمون.

منم چون غذا به اندازه گذاشته بودم دلشوره داشتم که غذا کم نیاد، اما خداروشکر کم که نیومد زیاد هم اومد البته مهمونامون هم فیتنس بودن مثلا.

شماهم که خوشحال از حضور خاله سارا و البته غزل و صد البته عمو احمد که خدا هر سه تاشون رو عمر بده. یعنی انقدر به این سه نفر علاقه داری که دلم میخواد ههمیشه پیشمون باشن. عاشق غزلی اولین کلمه ای که بعد بابا و مامان گفتی غزل بود با این تفاوت که بابا و مامانت تو ماه های اول خیلی معنادار و برای خطاب قرار دادن نبود ولی غزل رو خطاب قرار می دادی.

مهمونا تا ساعت 12 بودن، به کمک خاله سارا خونه و آشپزخونه سریع جمع و جور شد و بعداز رفتن مهمونا من و شما رفتیم تو اتاق تا خاله اینا هم برن.

الهی شکر، عالیجناب عشق صداتو خیلی دوست دارم لحظه شماری میکنم واسه روزی که انقدر بغل گوشم حرف بزنی تا منو حسابی کلافه و خسته کنی.

 

پسندها (3)

نظرات (0)