سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اسباب کشی

1397/8/19 12:44
نویسنده : مامان ساناز
826 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از کلی بدو بدو و حرص خوردن مامان ساناز و دعوت به آرامش از طرف بابا مسعود بالاخره امروز اسباب بردیم پایین.

راستش اصلا دلم نمیخواد اتفاقات این یک ماه رو بنویسم آنقدر که حرص خوردم داد کشیدم به خاطر نالایقی و خدانشناس بودن مستاجر قبلی خونه و اینکه از خونه ای که عمو رنگ شده و تر و تمیز بهشون اجاره داده بود چی باقی گذاشته بودن تقریبا هیچ هیچ هیچ چیز سالمی توی خونه نبود که نیاز به بازسازی و تعمیر نداشته باشه، فقط آرزو کردم که ان شالله یه روزی خدا یه مستاجر مثل خودشون قسمتشون کنه  یا خونهای میخرن قبلی که اونجا زندگی میکرده مثل خودشون باشه البته اگر بفهمن.

مثل همیشه نیروهای در صحنه مامانی و خاله و غزل و عمو احمد اومدن کمکمون، عزیز فریده هم از مشهد مهمان داشت ولی با این حال بهمون سر میزد و شما رو هم تا جایی که بالا بند می شدی نگه میداشت که اذیت نشی.

خاله و مامانی تند تند وسایلو جمع می کردن و میدادن کارگرا بیارن پایین شب هم با عمو احمد کلی وسیله دیگه از بالا آوردن و خاله و مامانی و غزل صبح دوباره اومدن برای کمک دیگه تا آخر شب هر چی که آورده بودیم جابه جا کردیم و مامان مریم هم کف خونه رو دستمال کشید و بابا شام گرفت و همه با هم پایین خوردیم و و قرار شد بقیه کارها رو هم کمکم انجام بدیم و خاله هم بیاد و بهمون کمک کنه تا جمع و جور شیم، برای خواب رفتیم خونه عزیز چون خونه خودمون هنوز خیلی سرد بود و بوی رنگ هم میداد.

شنبه مامان سرکار بود که خاله زنگ زد و گفت خیلی حالت خوب نیست و تب و آبریزش بینی داری، از سرکار که اومدیم با بابا بردیمت دکتر و دکتر برات دارو داد شب بابا با عزیز فریده و خانواده دایی علی که از مشهد اومده بودن رفتن پل طبیعت و من چون شما حال نداشتی نرفتم و با هم خونه موندیم البته بابا هم نمیخواست بره ولی من اصرار کردم.

حال خودمم دیگه خراب شده بود صبح رفتم دکتر و دور روز استعلاجی داد و به شرکت اطلاع دادم و موندم خونه البته نه می تونستیم استراحت کنیم نه حال داشتیم کار کنیم خلاصه هر دو روز خاله هم اومد و کلی بهمون کمک کرد.

دوشنبه شب دیگه سرفه هات خیلی بد شده بود دوباره شب با بابا مسعود بردیمت اورژانس نیکان و آقای دکتر جوانی که اونجا بود گفت ذات الریه شدی و اگر تا 48 ساعت دیگه خوب نشی بستریت میکنن اشکام بند نمی اومد بعدم برات آمپول نوشت و چون من طاقت نداشتم بابا بردت و آمپولتو زدن.

صبح گذاشتمت پیش خاله و اومدم سرکار اما انقدر حالم بد بود که ظهر برگشتم پیشت، و دوباره عصری برای اطمینان از داروهای خفنی که دکتر اورژانس بهت داده بود بردیمت پیش دکتر خودت و دکتر مثل همیشه با آرامش گفت هیچ مشکلی نیست و کل داروهات حذف کرد و فقط پلاژین و شربت گیاهی رو گفت که ادامه بدیم و خدارو شکر خیلی هم بهتر شده بودی.

کارای خونه تمومی نداشت ادامه... ادامه و تا دوباره پنجشنبه و جمعه و ماهم به خاطر بوی رنگ درها هنوز بالا می خوابیدیم هرکاری میکردیم خونه سر و سامان نمیگرفت از شنبه 12 آبان رسما در خونه خودمون مستقر شدیم و و امروز تقریبا کارها تموم شده، البته خرابی ها تمامی ندارد، آقا قاسم تاسیساتی محل تقریبا روزی یک بار به ما سر میزنه اما دیگه راستشو بخوای سِر شدیم مامان جون.

شما حسابی خوش گذروندی تو این شلوغ پلوغیا. به نظزم خیلی متوجه تغییراتی که اتفاق افتاده نشدی فقط عاشق بالا و پایین رفتن از این پله وسط خونه ای، اما من خیلی دلم برای طبقه بالا تنگ شده درسته واحدها عین همه تو همون خونهایم ولی حسم به خونه قبلی ...

اونجا اولین خونه ما بود برای جز به جزش کلی فک کردم نقشه کشیدم و بعد با همکاری بابا به سیلقه خودمون درستش کردیم، اونجا زندگی مشترکمون آغاز شد و زیباترین هدیهمون رو از خدا گرفتیم، دلم خیلی براش تنگ میشه، اما زندگی با همین تغییرات قشنگه.

الهی همیشه خیر و برکت در زندگیمون جاری باشه و ما سه نفر و همه عزیزانمون در پناه خدا سالم و سلامت باشیم.

الهی آمین 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)