سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

روزهای سخت و پر دغدغه*1

1397/9/21 8:39
نویسنده : مامان ساناز
90 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای سختی رو میگذرونم سخت و شاید خیلی سخت.

بابایی به توصیه دکتر قاسمی به خاطر تنگی نفس بیمارستان بهمن بستری شد انقدر دو روزی که اونجا بود اذیت شد که خودش رضایت داد و اومد خونه و چون حالش خوب نبود رفتیم پیش دکتر اسلامی و دکتر دستور بستری تو بیمارستان پارس داد.

از 18 آذر بابا ناصر بیمارستان بستری شد، سه شنبه از سرکار رفتم تا به بابا ناصر سربزنم که بابامسعود به هم زنگ زد و گفت با افرا خداحافظی کرده و اومده بیرون.

بابا مسعود تو شرکت قبلی جایگاه خوبی داشت و خیلی هم از کارش راضی بود بالاخره 9 سال تو اون شرکت بود و جالب اینکه تو این مدت 5 مدیری هم که عوض شده بودن همه با بابا خوب بودن و بازهم کاها خوب پیش رفته بود تا اینکه تصمیم گرفتن شرکت بابا مسعود رو با یخش صنعتی ادغام کنند.

هرچند پوزیشن بابا تغییر نکرده بود و با کلی احترام و عزت به جای جدید منتقلش کردن. اما عملا هیچ کاری به سمت بابا نمی اومد و این خیلی براش آزاردهنده بود.

تا اینکه کم کم به فکر تغییر افتاد و چند جایی رزومه فرستاد و بلافاصله کار پیدا کرد. هنوز چند هفته ای نگذشته بود که بابا گفت باید دنبال کار باشم چون مدیر مستقیم بابا که نسبت نزدیکی هم با مدیرعامل داشت به شدت مشکل داشت و بابا میگفت هیچ جوره نمیشه باهاش کنار اومد.

خلاصه اینکه یک ماه بعد از کارکردن تو اون شرکت  هر دو طرف تصمیم گرفتن که قطع همکاری کنند و به این ترتیب...

مامان ساناز روزهای خیلی بدی رو میگذرونه... از یک طرف بابا ناصر با اون شرایطش تو بیمارستان از یک طرف کار بابا مسعود.

نمیدونم ...

البته مامان ساناز به تواناییهای بابا مسعود ایمان داره و مطمئنم که خداوند همیشه بهترین هارو در مسیر من و بابا قرار میده.

این روزها هم میگذره و دوباره خونمون رنگ شادی میگیره.

 

 

 

 

 

اخراج مسعود20 آذر و بستری بابا در بیمارستان پارس18 آذر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)