سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نابغه کوچولو

1398/5/27 11:43
نویسنده : مامان ساناز
222 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بابایی به مامان زنگ زد و گفت دیرتر میان که سورناگلی خواب باشه و اذیت نشه.

اما ما تا سریال ببینیم و ظرفای شام رو جمع و جور کنیم دیدیم مامانی زنگ زد و گفت پشت در هستن، شما هم که بیدار و سرحال.

بابایی که اومد بعد از کلی ماشین بازی بالخره قرصاشو دادی و آماده شدیم برای خواب، ولی دلت راضی نمیشد تا می اومدی تو اتاق میزدی زیر گریه فکر میکردی بابایی میخواد بره آخر گفتم بخواب پیششون، قبول کردی ولی تا من اومدم تو اتاق دوباره پشتم اومدی تو اتاق و زدی زیر گریه و این ماجرا تا پاسی از شب ادامه داشت دفعه آخر دیدم رفتی بیرون داری دنبال یه چیزی میگردی، بابایی گفت چی میخوای گفتی قان قان بابایی فهمید سوئیچ میخوای بهت داد، وقتی کلید بابایی رو گرفتی بدو رفتی تو اتاق و روی تخت، گفتی مامان مامان و بعد کلیدو نشونم دادی، فهمیدم که سوئیچ بابایی رو آوردی که خیالت راحت باشه که نمیتونن برن، گفتم آفرین مامان حالا دیگه بخواب.

هرشب عادت داری وقتی میخوای بیای تو تخت کلی ماشین با خودت بیاری ولی یکی از ماشینها ثابته و یه وقتایی هم خودشو به تنهایی میاری اول خیلی به این قضیه دقت نکرده بودم تا غزل گفت، انگار تو بازیات هم هیچ وقت اون ماشینو به غزل نمیدی، اما اون شب دسته کلید بابایی رو جایگزین کردی و خوابیدی.

مامان ساناز فدای عقل و هوشت بره نابغه کوچولوی من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)