سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمونی آخر هفته

1398/6/8 12:10
نویسنده : مامان ساناز
114 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب تولد 6 سالگی امیرعلی بود و ماهم یک پنجشنبه پرکار داشتیم، اول رفتیم محضر برای وکلات تعویض پلاک 206 به دوست بابا مسعود و بعد هم رفتیم صندوق و در نهایت هم کارای بانکیمونو انجام دادیم تا رسیدیم خونه ساعت 1.5 شد.

بابا ناهار رو آماده کرد و باهم خوردیم بعد از ناهار هم بابا بردت حمام که حسابی خسته بشی و بخوابی، مامان هم لباساتونو اتو زد و آمادشون کرد، از حمام که اومدی نیم ساعتی بازی کردی و بعد هم با گریه رضایت دادی بریم تو تخت و البته سریع خوابت برد. شما و بابا که خوابیدید. مامان ساناز از فرصت استفاده کرد و آماده شد.

بابا که بیدار شد از صدای صحبتای ما با لبخند چشم باز کردی ولی همین که از تخت اومدی پایین ماجرا شروع شد. زدی زیر گریه و دیگه هم بی خیال نشدی انقدر بی حوصلگی کردی گفتم باشه لباساتو میارم اونجا ولی کلا به پوشیدن هیچ لباسی رضایت ندادی، گیرم داده بودی به آم،  برات غذا گرم کردم هر کاری کردیم نخوردی و گفتی قاقان، البته میدونستم میخواستی چی کار کنی روز قبل با خاله رفتی بیرون خاله هم برات غذا آورده بود تو ماشین خورده بودی و چون خیلی بهت چسبیده بود میخواستی دوباره همون کارو بکنی، ولی با لباسای مهمونی که ما پوشیده بودیم نمیشد تو ماشین غذا بخوری، اصلا جاهم برای چنین کارایی نبود چون صندلیت رو هم باز کرده بودیم که خاله و مادر جون جابشن.

بگذریم که تا دقیقه آخر لباس نپوشیدی و انقدر منو حرص دادی که داشتم منفجر میشدم، بالاخره راهی شدیم هرچی اصرار کردم بری پشت قبول نکردی، از چند وقت پیش که تو بغلم بودی و سرت به شیشه ماشین خورد اصلا نمیذارم جلو بشینی اونم تو جاده که خیلی خطرناک تره، به بابا هم گفتم بگه عمو امیر بیاد عزیز و ببره ولی بابا گفت سختش میشه، سورنا رو میدیم عقب پیش خاله ولی شما راضی نشدی که نشدی و همش تو بغل من جلو بودی.

اوایل جاده دماوند یاد غذات افتادی که نیاوردیم دیگه ول نکردی هی گفتی بابا دور دور بیم اونه آم (دور بزن بریم خونه غذامو بیارم) از وسطای راه بابا کلی به واسطه لاکی ( عروسک تو ماشین) باهات حرف زد و حالت بهتر شد و دیگه بی خیال شدی.

 تو جاده کیلان که افتادیم لباساتو آوردیم و کم کم تنت کردم.

از وقتی هم که رسیدیم انقدر پسر گل و آقایی بودی که همه بداخلاقیای عصرت یادم رفت. همش نگران بودم نخوای به میز تولد یا بادکنکا دست بزنی و تو خونه بهت توضیحات لازم رو دادم، هرچند که من و بابا خیلی تو این چیزا بهت اجازه عمل نمیدیم ولی خداروشکر خیلی آقا بودی اصلا به هیچ چیز دست نزدی حتی طرفشونم نرفتی، این چند روز تا بهت میگفتم تولد امیر علیه میگفتی نه من وبعدم تندی شمع فوت میکردی ولی برای شمع فوت کردن هم مودب بغل بابا موندی و وقتی امیر علی و عمو و زنعمو کارشونو انجام دادن عمو گفت سورنا رو بیار و بعد با بابا رفتی برای شمع فوت کردن و بعدشم امیر علی رو بوس کردی و با بابا و عمو و امیر علی یه عکس خوشگل ازتون گرفتم.

موقع کادو بازکردن همینطوری وایساده بودی و داشتی کادو هارو نگاه میکردی که خاله مریم رفت و کادویی که برات خریده بود آورد و خیلی خوشحالت کرد، اما از اونجایی که نه صبحانه خورده بودی و نه ناهار و مثل همیشه با فتوسنتز روزگار میگذرونی دیگه خیلی گرسنه بودی هی میگفتی آم آم نون بهت دادم میوه دادم میگفتی نه آم آم.

نیم ساعتی که گذشت عزیز رفت برات برنج کشید و آورد و شروع کردی به خوردن، یه کم بعد کباب رو آوردن ولی هرچی عزیز گفت برو براش بذار گفتم نه قشنگی میزشون بهم میخوره میخوان عکس بگیرن، دیگه بابا مسعود اومد و از دیس کبابایی که تو آلاچیق بود برای تو امیر علی جوجه و کباب گذاشت.

امیر علی هم که غذا دادن به تو رو خیلی دوست داره (و البته تو هم از دست امیرعلی خیلی خوب غذا میخوری) بهت قشنگ غذا داد و مامان سانازم به امیرعلی غذا داد، البته فقط شما دو تا نبودید یه دختر کوچولویی هم اونجا بود که اونم گرسنش بود و بهش گفتم غذا میخوای سرشو تکون داد گفتم برو به مامانت بگو چون واقعا این کارا مسئولیت داره ولی بابا مسعود دیگه دلش سوخت و رفت براش قاشق آورد به اونم غذا داد.

بعد از شام زنعمو برات یه بگ بره ناقلا آورد که توش خوراکی بود و بعد هم یه قمقمه بره ناقلا بهت داد تا زنعمو راجع به رنگ قمقمه از من میپرسید با چشمات قمقمه رو دنبال میکردی وقتی داد دستت یک ذوق خوشگلی کردی و سریع عمو محمد رو بوس کردی. 

تا تهران قمقمه بره ناقلا تو دستت بود. اینم از دیشب خوب ما.

الهی همیشه دلهامون مهربون و شاد باشه، الهی چشم بد ازت دور باشه گل پسرم الهی همیشه تن و روانت سالم باشه عشق کوچولوی من.

من و بابا همیشه به وجودت افتخار میکنیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)