سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

ی اضافه در پایان کلمات

1398/6/9 23:33
نویسنده : مامان ساناز
136 بازدید
اشتراک گذاری

از سه شنبه بعداز ظهر تا حالا هر چیزی رو که می خوای صدا کنی بهش ی اضافه میکنی اول هم با آناسی شروع کردی و خیلی جدی نگرفتم، پیش خودم فکر کردم شاید این طوری تلفظش برات راحت تره، چهارشنبه که خونه خاله بودیم ماجرا شدت بیشتری گرفت دیگه به جای مامان می گفتی مامانی، به غزل می گفتی غزلی، به خاله سارا می گفتی آله ایی.

و این ماجرای ی اضافه تا امروز که شنبه است هنوز ادامه دارد و وسعت هم پیدا کرده دیگه ماشینتم قاقانی صدا میکردی، بابا رو بابایی و به عزیزم میگفتی عسیسی.

عصری کلی ماچت کردم تا دیگه بابا اومد کمکت، بابا گفت اینطوری ماچش نکن من دوباره کلی ماچت کردم بابا هم صورت منو گرفت هی ماچ کرد دیگه تو غش کرده بودی از خنده تا بابا ول میکرد میگفتی بابا بوس بوس، بابا می گفت بسه دیگه خودت صورتمو میگرفتی به تلافی، کلی بوسم میکردی، منم میمردم واسه اون بوسات. 

امشب از خرید که بر میگشتیم ازت پرسیدم اسم بابات چیه میگفتی مسی. شبم شام رفتیم پیش عزیز و کلی از دستت خندیدیم شامتو که خوردی تموم شد گفتی عسیس میسی، عصرم که برات غذا گرم کرده بودم وقتی خوردی گفتی بابا میسی مامان میسی. بهت می گفتم آبجی میخوای یا داداش محکم میگفتی داااداااش بعدم هی می چرخیدی و دوباره میگفتی داااداااش، داااداااش، عزیزت بهت گفت آبجی خوبه، گفتی نه داادااش، عزیز گفت آبجی نداری که گفتی آآه، عزیز گفت داری گفتی بَئه(بله) گفتیم اسم آبجیت چیه؟ گفتی ازَل (غزل). 

فهمیدیم بببله قشنگ معنی آبجی و داداش رو هم می دونی.

یه وقتایی فکر میکنم کی انقدر بزرگ شدی، کی انقدر فهمیدی، کی انقدر یاد گرفتی.

تو شدی همه دنیام همه لحظه هام، الهی همیشه جسم و روحت سلامت باشه دردانه من.

پسندها (3)

نظرات (0)