سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

محرم 98

1398/6/22 11:35
نویسنده : مامان ساناز
171 بازدید
اشتراک گذاری

محرم رسید، مامان ساناز دو ساله که به خاطر شما هیئت نمیره،  ولی امسال تجربه ای کسب کردیم که ان شالله از سال بعد حتما میتونیم بریم.

مامانی مریم اول محرم به دوستش که رفته بود بازار برای نوه اش طبل بخره گفته بود یکی هم برای شما بخره، وقتی بهم گفت، گفتم کاش چیز دیگه ای میخریدی، چون بابایی برات پارسال یه طبل خریده بود و داشتیش.

بابا مسعود از شب سوم رفت هیئت، منم لباس مشکیتو که روش یا حسین داشت تنت کردم و با بابا رفتی هیئت. اما وقتی برقارو خاموش کرده بودن ترسیده بودی به بابا گفته بودی بریم.

بعد هم که رفتیم مسافرت، شب تاسوعا باهم رفتیم خونه خاله چون هرسال یه دسته خیلی خوب میاد جلو خونه روبه رویی خاله و خیلی قشنگ عزادای میکنن، خاله و مامانی و غزل هم رفته بودن هیئت، باباناصر بهمون زنگ زد که رسیده ولی چون جای پارک نیست تو کوچه ایستاده، همون موقع دسته اومد من و شما هم سریع رفتیم پایین پیش بابایی و شما ایستادی و با دسته طبل زدی، انقدر پایین موندیم که خاله اینا هم اومدن، شب عاشورا هم جمع و جور کردیم و رفتیم خونه خاله چون میخواستیم شب بمونیم اونجا، آخه صبح عاشورا دوست عمو احمد حلیم نذری داره و عمو احمد از ساعت 4 صبح میره اونجاو تایم صبحانه با حلیم خوشمزه میاد.

خاله اینا که رفته بودن هیئت، من و شما و بابایی هم آماده شدیم و باهم رفتیم سر خیابان حافظ و اونجا دسته های عزاداری رو نگاه کردیم شما هم طبل به گردن، با دسته ها طبل میزدی و من و بابایی کیف میکردیم و مدام تو دلم میگفتم امام حسین نگه دارت باشه عشقم.

دیگه انقدر آدمای اجق وجق دیدیم و بابایی حرص خورد که ترجیح دادیم برگردیم خونه، ظهر عاشورا هم همه باهم رفتیم بیرون، من و خاله با اذان ظهر یه گوشه ای ایستادیم و زیارت عاشورا خوندیم و من دعاهای هرسالم رو تکرار کردم و عهدی که با امام حسین دارم، بعد از اذان دسته های عزاداری از هر طرف میدان چایچی راه افتادن و ما هم کم کم برگشتیم خونه.

عصری بابا مسعود اومد دنبالمون و شب هم با بابا رفتی هیئت البته کیان و باباش هم اومدن هردوتون موقعی که برقا رو خاموش کرده بودن باهم کارتون دیده بودید و تا 12 شب با بابا هیئت بودی، سوم امام هم با بابا رفتی تا 12 موندی تازه به بابا گفته بودی شام هم اونجا بخورید و بعد برگشتید خونه، دیگه فک کنم بتونیم سال بعد باهم بریم هیئیت، تلویزیونم تا نوحه می ذاشت بلند میشدی و عین بابا مسعود سینه میزدی.

این شبا موقع خواب باهم نوحه می باره بارون رو گوش میدادیم و این نوحه عجیب منو میبرد به حال و هوای روزهای کودکیم به خونه قدیمی به تعزیه دیدن های بابابزرگ، به نذر قورمه سبزی عاشورا، به بدو بدو های هیئت تو خونه ما.

بابا بزرگم بزرگ هیئت بود، چادرو داربست و تمام وسایل هیئت از این محرم تا محرم بعد خونه ما جمع میشد، عین 10 شب در خونه ما بازبود همه رفت و آمد میکردن، کل خانومای محل جمع میشدن خونمون برای نذریهای هیئت، قورمه سبزی ظهر عاشورا خونه ما پخته میشد، عمو مهدی که قصاب بود شب تاسوعا تا صبح گوسفندای نذری رو ذبح میکرد و خرد می کرد و خلاصه کل خانواده یه دستی بر کار داشتن، بابا بزرگ که رفت بازم هرسال هیئت میاومد خونمون سینه زنی و بعد هم برای شادی روح بابابزرگ دعا میکردن، این نوحه منو میبرد به تمام اون روزها و اینکه عشق امام حسین از کودکی تو دل آدم جوونه میزنه از همون لباس مشکی که مامانا به حرمت عزای امام تن بچه هاشون میکنن به همون اشکایی که مامانا میریزن وقتی روضه علی اصغر رو میشنوند. 

نمیدونم روزی که این نوشته هارو میخونی من هستم یانه، اما دلم میخواد بدونی بزرگترین درس امام حسین آزادی بود و تسلیم نشدن در برابر ظلم اون شب که داشتیم میرفتیم بیرون یه لباس مشکی دیگه تنت کردم که روش یه سوار بر اسب گلدوزی شده بود گفتی حسین نیس(یعنی گفتی لباس امام حسینی نیست) گفتم چرا اینم یه شکلشه، این امام حسینه سوار بر اسب داره میره بجنگه با تعجب گفتی ابس؟ گفتم بزرگ شدی برات میگم.

اما با خودم فک کردم وقتی بزرگ شدی حق ندارم از ظواهر عاشورا برات بگم باید باهم راجع به انسانیت امام حسین حرف بزنیم و هدف اصلی که داشت.

الهی همیشه در پناه امام حسین و پروردگار سلول به سلول بدنت سلامت باشه، الهی عاقبتت بخیر باشه و روزگارت نیک پسرم.

پسندها (2)

نظرات (1)

❤️Maman juni❤️Maman juni
27 شهریور 98 5:14
😍