سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین دیدار

1395/10/4 20:52
نویسنده : مامان ساناز
201 بازدید
اشتراک گذاری

حالا می فهمم تو که نبودی اصلا دنیایی نبود، اصلا حیاتی نبود و همه ی من و روزمرگی هام روی مدار صفر درجه ساکن بود.

این اولین دیدار ماست جان دلم، اول قلب پرمهرت تپید و تپش های قلبت منو عاشق کرد، امروز هم برای اولین بار تصویر رخ ماهت چشم و دلم رو روشن کرد.

متفکر کوچولوی من.

تو دنیای ما زمینیا اولین دیدار مهمترین دیدارِ و بسیار اثر گذار، حالا فکرشو بکن یک زمینی و یک فرشته بخوان برای اولین بار همدیگرو ببینند... چه شود، دل تو دلم نبود و یک عالمه سوال داشتم اما وقتی چهرت نقش بست روی صفحه مانیتور عقل و هوش از من ربودی و به قول فیض کاشانی:

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه‌های شوخ خود را چه به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

 امروز صبح شرکت مادر جلسه داشتم و بعد از اون رفتم آزمایشگاه نیلو.

اول آزمایش غربالگری رو انجام دادم و بعد هم با آژانس رفتم سونوگرافی فرزانه، سر ظهر بود که رسیدم و وقتم برای ساعت 2.5 بود و میخواستن مطب رو ببندن، به خانومی که تو پذیرش بود توضیح دادم راهم دوره و نمیتونم برم جایی و ایشون هم با دکتر صحبت کرد و رفتم داخل برای سونو.

بابایی هم قرار بود ساعت دو بیاد که پیش من باشه، اما دیگه سریع کارم انجام شد. دکتر فرزانه خیلی جدی بود و البته دقیق، منم خیلی خودمو کنترل کردم که هیچی نگم تا کار دکتر تموم بشه، کارش که تموم شد دکتر گفت خداروشکر همه چیز نرماله و ان شالله تا آخرش هم همینطوری پیش بره.

بعد گفتم دکتر جنسیتش معلومه، گفت به احتمال زیاد پسره. منم از مطب اومدم بیرون، تو این مدت کلی به جنسیتت فکر کرده بودم از یه طرف چون برادر نداشتم و خواهرزادم هم دختر بود      نمی دونستم با پسرا باید چطوری رفتار کرد و دوست داشتم دختر باشی از طرفی هم دلم میخواست من و خاله و مامانی و بابایی یه پسر داشته باشیم و غزل هم یه داداش.

وقتی اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم میدونی چرا؟ چون میدونستم بابا ناصر بشنوه میره رو ابرا. 

به مسعود زنگ زدم و گفتم، بابا مسعود هم گفت خداروشکر که همه چیز خوب بوده و گفتم ناراحت شدی پسره گفت نه بابا چرا ناراحت بشم چه فرقی داره همین که سالمه خداروشکر. 

خیلی گرسنم بود از صبح هیچی نخورده بودم یعنی نمیتونستم هم بخورم، اما شدیدا دلم غذا میخواست، خلاصه پرسون پرسون خیابان توانیر رو اومدم پایین تا رسیدم به یک تهیه غذا که یک فضای کوچیکی هم برای غذا خوردن داشت.

رفتم داخل و  باقالی پلو با ماهیچه سفارش دادم و یک کاسه ماست و کشمشم که تو ظرفای مسی داشت بهم چشمک میزد برداشتم و رفتم نشستم تا غذام آماده شد، وای که چه حالی داد بعد مدتها که نتونسته بودم یه غذایی با اشتها و با میل بخورم این غذا حسابی بهم چسبید هنوزم که دارم مینویسم طعم خوش باقالی پلو رو زیر دندونم احساس میکنم.

تا غذامو خوردم باباناصر هم اومد و باهم رفتیم خونه شون و عصر بعد کمی استراحت رفتم خونه و تا هرجا رسیدیم فیلم متفکر کوچولورو نشون دادیم.

عکسای سونوتو که میدیدم دلم برات ضعف می رفت و دوست داشتم زودتر بیای تو بغلم. دستاتو گذاشته بودی کنار سرت و داشتی فکر میکردی. 

زیبای مامان خیلی بیشتر عاشقت شدم، حالا دیگه چشمامو که میبندم میتونم صورت ماهتو تجسم کنم. خدایا خیلی ازت ممنونم.

خدایا خیلی ممنونم که به من این حس خوب رو هدیه دادی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)