سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سه ماهه دوم بارداری

1396/1/23 20:01
نویسنده : مامان ساناز
251 بازدید
اشتراک گذاری

سه ماهه دوم باردای آغاز شد و حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت... تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی‏ اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم.

اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه خاله سارا.

از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار می‏کردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم یک خرید خوب بکنیم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به من نه بگه با هرچیزی که مخالف بود یه جوری جلوی بابایی و مامانی و خاله سارا طرح مسئله می کرد و اینجوری زور تیم چند نفرشون بیشتر می شد و من تسلیم می شدم)، دست به دامن مامانی و خاله سارا شدم که خاله گفت غزل درس داره و نمی تونم برم، گزینه آخر انتخاب خاله شعله بود که مامانی رو برای مسافرت همراهی کنه، که مامان گفت چون زبان بلد نیستن براشون خیلی سخت میشه.

خلاصه دیگه داشتم کم کم به خودم می قبولوندم که باید خرید سیسمونی شماپسر نازم رو همینجا انجام بدیم که از شانس خوب شما، ماموریت دوبی برای بابا مسعود جور شد.

بابا مسعود هم قول داد که اگه من با رفتنش موافقت کنم و اصرار نکنم که منم ببره،  اونجا تمام خریدهای سیسمونی شما رو انجام بده، مامانی مریم هم به بابا مسعود گفت من هرچی رو دوست داشتم و خواستم برام بخره و به هزینه اش فکر نکنه.

شنبه 2 بهمن از سرکار که اومدم رفتم پیش عزیز فریده تا بابا مسعود برسه، حالم اصلا خوب نبود، بابا که اومد به زور یه کم غذا خوردم و بعد هم با بابا راهی بیمارستان شدیم، پس از دو ساعت بستری در اورژانس و ترخیص هنوز به خونه نرسیده دوباره حالم بهم خورد و با سلام و صلوات بالاخره تونستم بخوابم. فردا صبح هم سرکار نرفتم و خونه موندم،  مامانی مریم و عزیز فریده و خاله سارا هم اومدن پیشم و دوباره تا شب چندین مرتبه دیگه حالم بهم خورد، شب بابایی هم اومد و مامانی و بابایی پیشمون موندن. اون شب وسایل سفر بابا مسعود رو آماده کردم و صبح رفتم سرکار، چون یک قرار مهم کاری داشتم.

بابا مسعود دوشنبه 4 بهمن راهی شد و من هم طبق عادت این روزها رفتم خونه خاله سارا.

صبح به محض دسترسی به اینترنت از اونجایی که می دونستم بابا مسعود خیلی حوصله چرخ زدن و گشتن تو فروشگاه های مختلف رو نداره و با مشورت با همکاران با تجربه در این زمینه، برند مادرکر رو انتخاب کردم و جالب بود که وقتی سایت مادرکر باز شد بار هم به خاطر خوش شانسی آقا پسر من، تخفیفای عالی به چشم میخورد.

هرچند قیمتهای خرید در دبی اون چیزی نبود که من تو سایت مادرکر دیده بودم و بالاتر بود ولی با نمایندگی ایران اختلاف فاحشی داشت.

من هم از همه ی چیزهایی که میخواستم عکس گرفتم و همه رو برای بابامسعود فرستادم.

بعداز ظهر که رسیدم خونه دل تو دلم نبود که الان بابا مسعود آنلاین میشه و میگه همه رو خریده، ولی بعد از ساعتها انتظار ساعت یازده شب بعد از یه غیبت چند ساعته بابا on شد و گفت فقط رسیده از max برای خودش خرید کنه و وقتی خشم و عصبانیت من به اوج رسید قول داد فردا تمام خریدهای تو رو انجام بده ولی خوب فایده نداشت مامان دیگه قهر کرده بودم.

از حق نگذرم بابا مسعود درو روز بعدش سنگ تموم گذاشت و هرچی خواستم خرید و حسابی خسته شد، شانسی که آورده بودیم هتل بابا با سیتی سنتر دیره 10 دقیقه فاصله داشت و من هرچی هم که بعد یادم می افتد بابا زودی می رفت و می خرید.

خلاصه سر خرید سیمونی پسرم انقدر سرم گرم بود که حالت تهوعم به کلی رفع شده بود، چند روزی بود که دیگه برای خوردن ناهار به سلف شرکت میرفتم و همه همکارای خانومم حسابی خوشحال بودن که من دوباره حالم خوب شده و میگفتن باید به مسعود بگیم مدام تو رو ببره خرید.

بابا مسعود پنجشنبه 7 بهمن برگشت، خوبی این سفر این بود که بابا مسعود و دوستاش که برای بازدید از نمایشگاه محصولات ایمنی به دوبی رفته بودن خیلی وسایله نداشتن و این عموهای مهربون به بابا کمک کرده بودن برای آوردن وسایل و اضافه بار هم نخوردیم. بله اینطوری شد که اکثر خریدهای سیسمونی گل پسرم با قیمت عالی و بدون هزینه سفر و اضافه بار انجام شد.

و اما خریدهای همسر عزیزم:

لباسهای پسرک جانم:

دندونی و جغجغه:

ست بهداشتی:

ظرف غذا:

شیشه شیر و پستونک:

پیش بند و جوراب:

کفشای ناز پسرم:

حوله و لیف:

کاسکه وکریر:

آغوشی:

صندلی غذا:

تشک بازی:

خرس موزیکال:

این خرس ماجرای خرید جالبی داشت، آقای فروشنده که تو انتخاب وسایل و دادن اینترنت به بابا برای انتخاب وسایل به سلیقه من، کمک زیادی کرده بود این خرس رو آورده بود و به بابا گفته بود تخفیف خوبی خورده و از 120 درهم به 20 درهم رسیده بود و بابا مسعود هم به احترام ایشون خریده بودش وقتی صدای موزیکای مختلفشو گوش میکردیم متوجه شدیم صدای رحم مادر روهم داره و میتونه وسیله خیلی خوبی برای روزهای آغازین تولد شما پسرنازم باشه و با ستی هم که برای اتاقت انتخاب کرده بودیم هماهنگی داشت.

بابا چندتایی هم لباس برای من خریده بود که البته نمیدونم چطوری من رو انقدر گنده دیده بود که فکر کنم هیچوقت اون لباسا اندازم نشه.

یه خسته نباشید اساسی به این بابا و همسر مهربون که حسابی برای مامان و پسرش زحمت میکشه. دست مامانی و بابایی هم درد نکنه که هزینه این وسایل خوشگل رو دادن و برامون کم نذاشتن. 

پنجشنبه به اتفاق مامانی و بابایی و خاله سارا و غزل برگشتیم خونه خاله و شب هم بابا مسعود و عزیز اومدن و دیدن خریدها برام حسابی عالی و لذت بخش بود تصور فرشته من تو اون لباسها و با اون وسایل منو غرق در لذت میکرد.

جالب بود که بابا مسعود خیلی چیزایی که من هم نگفته بودم خریده بود و مثل انتخاب مامان... بازهم حسابی سلیقه به خرج داده بود.

و اما دوباره شنبه رسید، 9 بهمن ماه، چند هفته ای بود که اوج حال بدیهای من که به یک روز در هفته رسیده بود و افتاده بود به روزهای شنبه.

شنبه آقای ناصری من رو رسوند خونه سارا، به اصرار سارا کمی غذا خوردم و بعد خوابیدم، اما هنوز یکم نگذشته بود که حالم خراب شد، غزل هم تو تمام تایم مدت مثل یه خواهر بزرگتر هوای من و داشت حالم که خراب میشد پشتم رو میمالید مثل همیشه وارد عمل شد.

خلاصه بهتر که شدم بابا مسعود رو خبر کردم تا بیاد و منو ببره بیمارستان، بابا مسعود سریع خودشو رسوند البته با کیک و شمع به مناسبت 4 امین سالگرد عقدمون.

من با همون حال نذار ... با یه کم شوخی بابا و خاله و غزل بهتر شدم و شب به اصرار بابا رفتم خونه.

راستش تو این مدت از خونه خودمون بدم اومد بود، بوی بخاری گازی خوته و کلا بوی خونه که البته فقط من حسش میکردم دیوونم میکرد. وای خدای من... چه روزهای سختی... 

هم دیگه از هر روز خونه خاله سارا بودن خجالت میکشیدم و هم واقعا تحمل خونه خودمون برام کار آسونی نبود. عزیز فریده هم سعی میکرد خونه بمونه تا وقتی من میرم خونه تنها نباشم و برام هرشب غذا درست میکرد تا من بتونم بیشتر استراحت کنم.

روزها و هفته ها همینطور میگذشت و من دیگه کم کم کنار اومده بودم که تا پایان بارداری باید این وضعیت رو تحمل کنم.

اوضاع و احوالم خیلی بهتر از قبل شده بود زمزمه های اسفند واقعا در بهبود شرایطم تاثیر داشت. 

خداروشکر خشکسالی این سالهای اخیر هم به یمن پاقدم خوب شما به روزهای بارونی و برفی تبدیل شده بود و من که عاشق بارون و ابر بودم، حس بدی بهشون پیدا کرده بودم و احساس افسردگی میکردم، هر روز در انتظار یک آسمون آبی یک خورشید طلایی و ابرهای سفید تکه تکه در اسمون سپری میشد.

اتاق خواب من و بابا و شما کاغذ دیواری شد، از اونجایی که بابا مسعود خیلی درگیر بود با بابایی ناصر رفتیم برای انتخاب کاغذ دیواری و بعد هم از مدلهایی که خوشم اومد عکس گرفتم و بابا مسعود جمع بندی کردیم و سفارش گذاشتم.

آخر هفته هم با خاله سارا رفتیم و کاغذها رو گرفتیم گذاشتیم خونه، بعد هم هماهنگی ها با نصاب.

خاله شعله و مامانی و خاله سارا و عزیز روز نصب اومدن پیشم، خاله شعله و مامانی تا شب موندن تا خونه سر و سامونی بگیره و بعد رفتن، اما امسال از اون سالها بود، خونه ما که از نیمه بهمن ماه به حالت خونه تکونی دراومده بود قصد جمع شدن نداشت.

تقریبا هر 10روز یکبار خانومی برای کمک کردن میومد ولی وقتی می رفت میدیدم هیچ اتفاقی نیافتاده، خاله سارا هم که با تمام کاراهای خودش هرچند روز یک بار سری میزد و تند و تیز تغییرات اساسی در جمع شدن وسایل انجام میداد.

من مونده بودم با یک عالمه کتاب و وسایل اکه از اتاق شما بیرون آورده بودیم و باید براشون جا پیدا میکردم.

روزها گذشت و بالاخره خونه ما رنگ و بوی عید گرفت، سال نو از راه رسید و هفت سین امسال من و بابا با زیباترین سین که نام تو بود صفا گرفت.

اولین روز فروردین روز پایانی هفته بیست و چهارم شما پسر صالحم بود.

و حالا سه هفته دیگه مونده بود تا پایان راند دوم بارداری...

روز دوم عید بابا مسعود شیفت بود و من هم در حال زیتون شستن یک دونه زیتون خوردم و همون یه دونه زیتون دندون پر شده قبلیم رو شکوند و من هم که داشتم از ترس سکته میکردم زنگ زدم که بابا مسعود بیاد، بابا سریع خودش رو رسوند و با هم رفتیم دندانپزشکی شبانه روزی سر خیابان پنجم، آقای دکتر هم که بابا مسعود رو می شناخت با دیدن ما از اتاق اومد بیرون و دندون من رو دید و گفت نمیتونه کاری انجام بده و من باید باهاش مدارا کنم تا پسر قشنگم بدنیا بیاد.

روز سوم باز حالم خراب شد، تعطیلات هفته اول پایان گرفت و من تصمیم داشتم برای هفته دوم کاری یک روز درمیون برم سرکار، روشنبه از صبح که سوار سرویس شدم حالم خوب نبود و ساعت 10:30بود که اساسی حالم خراب شد و مجبور شدم ماشین بگیرم و برم خونه خاله سارا.

اونجا با مراقبت های عمو احمد و محبتهای خاله سارا و غزل تا عصر رو به راه شدم و بعد بابا مسعود اومد دنبالم و برگشتیم خونه.

چهارشنبه هم من زودتر از سرکار برگشتم و به اتفاق مامانی و خاله و غزل رفتیم مجتمع تخصصی شاپرک و از برندهای لباس کودکی که اونجا بود از فروشگاه bcc  و شابن برای شما چند دست لباس خوشگل خریدیم.

هفته بیست و پنج و بیست و ششم بارداری هم سپری شد، و برای آخرین هفته سه ماهه دوم بارداری که مصادف با تولد حضرت علی بود به اتفاق بابایی و مامانی و خاله سارا و غزلی رفتیم برای خرید سیسمونی به خیابون بهار.

چون اکثر وسایل سیمونی شما خریداری شده بود و بقیه وسایلی که نیاز داشتیم هم مشخص بود اونجا خیلی معطلی نداشتیم و یه سری وسیله خریدیم و بعد هم برگشتیم خونه.

ست حوله مادرکر (تن وش-پاپوش- لیف-حوله دستی- حوله کلاه دار)

ست بیمارستانی مادرکر

کلاه و دستکش و پاپوش

و ...

برای تخت و گهواره آقا سورنا هم سرویس خواب اینترنتی سفارش داده شد.

پایان دو ماهه دوم بارداری ...

پسندها (2)

نظرات (0)