سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

یک روز پرکار

1398/7/29 8:47
نویسنده : مامان ساناز
302 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم روزهای سختی رو میگذرونم، بابایی هفته سومی که بیمارستانه و نصف قلب و روح من هم اونجاست، خیلی حال و حوصله ندارم. یک شب بعد از بستری بابا ناصر در بیمارستان، شما دچار اسهال و استفراغ شدی و هنوزم خیلی اوضاع دلت خوب نیست.

از همه بدتر غذا نخوردنته، این سه روزی که من پیشت بودم نه صبحانه خوردی نه ناهار و نه شام. حرص خوردن های منم با شما و بابا مسعود به هیچ نتیجه ای نمیرسه. درست از شش ماهگی که برات غذا رو شروع کردیم همین داستانو داشتیم، من همش حرص میخوردم که غذا بخوری، بابا هم میگفت گرسنه باشه میخوره، زورش نکن.

وقتی میخوام لباستو عوض کنم دنده ها و ستون فقرات به وضوح مشخصه، دلم آشوب میشه، اما چیکار کنم که حریف غذا خوردنت نمیشم که نمیشم.

این روزا بیشتر از هرچیز پروسه از شیر گرفتنت اذیتم میکنه، چون تا عصر پیشت نیستم دلم نیومد قبل از دو سالگی از شیر بگیرمت و همین طور این هفته اون هفته کردم تا رسیدیم به حالا که اول آبان دوسال و چهارماهت پُر میشه.

و شما پسرکم به شدت به مَمه وابسته شدی، هیچی نمیخوری و فقط میخوای مَمه بخوری، شبا نمیذاری بیشتر از چند ساعت بخوابم و من هر روز خسته تر از قبلم.

دیشب جواب آزمایشهای دو سالگیت آماده شد، با بابا رفتیم بیمارستان نیکان، جواب آزمایشتو گرفتیم و بعد هم رفتیم مطب دکتر مصاحب، خیلی شلوغ بود با اینکه ساعت 8 رسیدیم هنوز 15 نفر جلو ما بودن، برای اینکه پیش نی نی ها نباشی و مریض نشی آوردیمت پایین و بابا پیشنهاد داد تا نوبتمون بشه بریم رستوران اقدسیه برای شام و شما هم کلی ذوق کردیو دویدی سمت رستوران.

منیو غذا رو دستت گرفتی و گفتی بابا مُرخ مُرخ.  غذا رو آوردن اما طبق معمول با کلی زور و عمو داره میخوره به گارسونها چند تا قاشقی برنج خالی بدون دوشت(گوشت) خوردی.

من و بابا هم کلی از دست گارسونا خندیدم، این رستوران اقدسیه خیلی غذاهاش خوشمزست اما سیستمش خیلی قدیمیه، با اینکه جدیدا کلی بازسازی کرده و شیک و پیک شده ولی بازم سیستمش هیچ فرقی نکرده، دیشب به یکی از گارسونا گفتم چشم عمو داره میخوره، دیگه ول نکرد هی میرفت و میاومد میگفت بخور غذاتو، یه اخمیم می انداخت تو ابروش که مثلا تو بترسی، شانس آوردیم دیشب رو موده خنده بودی وگرنه حتما گریه کرده بودی و بابا هم کلی به من غُر زده بود، آخر دیگه داشتم خودمو آماده میکردم یه چیزی بهش بگم که انگار متوجه شد و دیگه هر بار رد میشد بهت میخندید، یکی دیگشون هم تا به شما رسید نگات کرد، اخم کرد من خندم گرفت، شما هم زدی زیر خنده و گفتی مامان ... دیدم اخماتو کردی تو هم لباتو جمع کردی و ادای اون آقا رو درآوردی، منم و باباهم از ادا در آوردنت خندمون گرفت، از در رستوران که می اومدیم بیرون گفتی بابا به آقا بگم مسی، بابا گفت بله پسرم بگو.

جلو در به آقایی که دم در ایستاده بود گفتی آقا مسی(مرسی) ایشونم گفت نوش جونت آقا.

یعنی من یکی که کشته مرده این مدل تشکر کردنتم تو خونه هم هر چی میخوای بهت میدم میدویی میای پیشم میگی آناسی مرسی بعدم لباتو میاری جلو میگی بوس بوس.

تو مطب دکتر هم کلی تریپ گریه برداشتی به خاطر صندلی کوچیکا، بعد یکی از نی نیا بلند شد و صندلیشو داد به شما، میزم کشیدی جلو خودت و از بابا مسعود موبایلشو گرفتی گذاشتی رو میز پل آبی ببینی(یک انیمیشن که رنگها رو یاد میده و ماششینا از روی پل میان و می اافتن تو آب و رنگی میشن و شما بهش میگی پل آبی) تازه جاگیر شده بودی که نوبت ما شد و بردیمت تو اتاق از تو راهرو چون بلندت کرده بودیم زدی زیر گریه، دکتر مثل همیشه بهت آدامس داد و بعدم آروم شدی.

سر راه برگشتیم بیمارستان نیکان که بابا مطابق دستور آزمایش دکتر مصاحب بگه آزمایش تیروئید هم برات انجام بدن که گفتن نمونه خونی که گرفتن کافی نیست و رفتیم سمت خونه. سر راه بابا ایستاد و از داروخانه داروهاتو گرفتو شما هم از تو ماشین پارک روبه رو رصد میکردی تا بابا اومد گفتی بابا پارک. بابا مسعودم بردت پارک و یک کم بازی کردی اومدی، تا رسیدیم سر کوچه گفتی بابا دوخ دوخ بابا گفت گاز دار یا بی گاز گفتی دوخ دار.(آخه نزدیک خونه خاله یه سوپر هست که تا از جلوش رد میشیم میگی دوخ بابا شب پیش برات دوغ عالیس گرفت آورد تا بهت داد زدی زیر گریه گفتی عالیس نه دوخِ دارمنم ترجمه کردم که گازدار میخوای بابا دوباره رفت برات آبعلی خرید.). 

راستش نمیدونم بابا مسعود این صبر و حوصله و گوش بفرمانی رو از وقتی شما اومدی از کجا آورد، خلاصه که هرچی بخوای نه نمیگه تازه خیلیم خوشحال میشه و استقبال میکنه.

باز به بابا گفتم با خودت بره هرچی دوست داری برداری که گریه نکنی. دیدم بله با یه دوخِ دار (آبعلی گازدار) اومدی و خندون.

ساعت 10:30 بود که رسیدیم خونه. من خواستم قرص بخورم که گفتی مامان شربت. نشوندمت که شربت بهت بدم، یکی از شربتات خیلی تلخه که برای تهوع بهت داده بود دفعه اول  نخوردی اما از دفعات بعد خودت گفتی مامام بدِ بده گفتم میخوریش گفتی بَئه و این چند روز آقا بودی خوردی. دیشب گفتی مامان بد هست گفتم نه دکتر گفته دیگه ندم. نگران پودر آهنی بودم که دکتر نوشته اما یه دونه با آب قاطی کردم خوشگل تا آخرش خوردی منم یک نفس راحت کشیدم.

الهی تنت سلامت باشه دلت شاد و لبت خندون عشق مامان ساناز و بابا مسعود.

روزا با تو زیبای زیباست، تو تیکه ای از بهشت هستی که اومدی خونمونو به اندازه بهشت زیبا کنی.

پسندها (3)

نظرات (1)

عمه فروغعمه فروغ
6 آبان 98 10:12
ان شالله همیشه تنش سلامت😘