سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

شهر مشاغل لی لی پوت

1398/8/4 23:40
نویسنده : مامان ساناز
205 بازدید
اشتراک گذاری

امروز مامان ساناز تعطیل بود ، شرکت مامان امروز رو تعطیل کرده بودن و بجاش سه شنبه ای که تعطیل بود رو کاری اعلام کرده بودن. برای همین دیروز حسابی افتادیم به جون خونه، خاله رفت بیمارستان برای ترخیص بابایی و بابا مسعودم با شما مشغول شد و مامان هم با شرکت خدماتی هماهنگ کردن و نیرو فرستادن برای نظافت خونه.

مامان ساناز تا عصری درگیر تمیز کردن خونه بود و شما هم بعد از ناهار خوب خوابیدی و عصری که بیدار شدی با هم رفتیم خونه خاله سارا و تا آخر شب اونجا بودیم. خدارو شکر که بابا ناصر خوب شده بود و برگشته بود پیشمون.

پسرم، وجود مامان بزرگها و بابابزرگها از زیباترین نعمات زندگی ماست. من که عاشق پدربزرگ و مادربزرگم بود و رفتن  اونها بدترین اتفاق زندگیم بود، هنوز هم که سالها از رفتنشون میگذره روزها و لحظه های زیادی به یادشون هستم یه وقتایی به خودم میام میبینم انقدر غرق شدم در خاطرات گذشته و یاد روزهایی که باهاشون بودم که اشکام سرازیر شدن.

اون شبی که بابا ناصر رو با اون حالا بد از خونه بردن قلبم داشت از سینم بیرون میزد حال اون شب باباناصر من و یاد آخرین باری که بابابزرگ از خونه بیرون رفت می انداخت، بابایی که از خونه رفت بیرون انقدر تو اتاق شیون کردم و تختو چنگ زدم که شما دویدی و بغلم کردی گفتی نه مامان نه. یهو به خودم اومدم بغلت کردم گفتم نه پسرم چیزی نیست... اما الهی شکر که اون شب بد به خیر گذشت، بابا ناصر خوب شد و برگشت پیشمون، من تو دعاهای هر روزم کلی برای دکتر بابایی دعا میکنم و از خدا میخوام که بهش سلامتی بده، همیشه میگم رحمت به شیر مادرش که چنین فرزندی رو به جامعه تحویل داده و هر روز جون کلی انسان رو نجات میده و بهشون حیات میبخشه، همیشه با خودم فکر میکنم که خدا واقعا به این آدما نگاه ویژه داره و خوش به حال همه اون آدمایی که از این فرصت استثنایی که خدابهشون میده انقدر زیبا استفاده میکنند که دعای خیر این همه آدم هر روز پشتشونه.

شنبه صبح بابایی زنگ زد که بریم خونه خاله ولی من برای رعایت حال بابایی نرفتم و باهم موندیم خونه، ازت پرسیدم ناهار چی دوست داری برات درست کنم و شماهم مثل همیشه گفتی اوبی (ربی).

منم برات زرشک پلو با مرغ ربی درست کردم ناهارتو خوردی و بعد هم باهم رفتیم خوابیدیم اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که بیدار شدی و با پیشنهاد مامان ساناز راهی شدیم به سمت لی لی پوت.

تا رفتیم داخل تو ده دقیقه اول تمام غرفه ها رو گشتی و یه دستی به همه وسایل زدی و بعد دوباره اومدی غرفه اول که سوپر مارکت بود و از اونجا شروع کردیم باهم بازی کردن. البته من که خیلی حس خوبی نداشتم و همیشه تو این محیطهای بازی بچه ها بیشتر از اینکه بهم خوش بگذره اذیت میشم چون همش نگرانم اتفاقی بیافته. تو تمام مدتی هم که اونجا بودم لیست موارد ناایمن رو تهیه میکردم و برام جالب بود که چطور به این جاها مجوز میدن برای بازی بچه ها.

واقعا که محیط ناایمنی بود ولی بهر حال ما رفته بودیم و باید تایممون رو سپری می‏ کردیم، ساعت 6 بود که بابا مسعود اومد پیشمون و مامان ساناز یه نفس راحتی کشید و خیالش کمی آسوده تر شد.

بابا که اومد با هم کلی بازی کردید و بابا برات بلیط ماشین برقی گرفت و حسابی تو اون خیابونای کوچولو رانندگی کردی، سانس که تموم شد اومدیم بیرون و با بابا بردیمت کنار غرفه آتش نشانی و اونجا هم با تجهیزات آتش نشانی کار کردی که خیلی برات جالب بود، بعدم رفتیم خونه خاله سارا و به بابایی سر زدیم و از اونجا هم رفتیم خونه.

اینم از روز مادر و پسری ما. 

الهی همیشه لبات بخنده گل قشنگم.

پسندها (4)

نظرات (0)