سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مدل جدید گریه

1398/10/23 9:57
نویسنده : مامان ساناز
1,051 بازدید
اشتراک گذاری

انقدر دیشب رو بد گذروندم که هنوزم قلبم درد میکنه.

نمیدونم واقعا این مدل جدید گریه رو از کجا آوردی؟

دیروز بر خلاف همه روزهایی که پیش عزیز و خاله مریم میمونی و اصلا نمیخوابی تا من بیام،  وقتی رسیدم دیدم خوابی.

پیشت خوابیدم ساعت 6:15 غزل زنگ زد خونه و با صدای زنگ تلفن چشماتو باز کردی و بعدش دوباره خوابت برد، دیگه 6:30 بود که بیدار شدی و زدی زیر گریه بغلت کردم و دوباره لج ممه گرفتی، انقدر تو بغلم موندی تا بابا مسعود اومد.

آخرای ساعت ورزش مامان لج حمام رفتن گرفتی به بابا گفتم ببرش اما بابا گفت داره با گریه همه کاراشو پیش میبره ولی به هرحال طاقت نیاورد و بردت. از حمام که اومدی سر شام خوردن دوباره گریه کردی بعد از شامم سر بازی دو- ده و آب ریختن.

با هزار مکافات بردیمت تو اتاق و سر لیوان آبت که برده بودی تو اتاق و بابا ازش آب خورده بود دو ساعت اشک ریختی به هزار زور آرومت کردیم و حواستو پرت کردیم و اومدی نشستی مثل هر شب با هم رو تخت چای خوردیم و بعد گفتی برم مسواک بزنم.

اما دوباره داستان شروع شد، سر اینکه چرا بابا مسواکتو باز کرده و شسته... وای که یک ساعت تمام گریه کردی تاونم از نوع مدل جدیدیش که خودتو به حق خقی میندازی دیگه وسطاش گفتی آی دلم آی دلم نگات کردم دیدم صورتت داره کبود میشه انقدر که بی وقفه ضجه زدی و نفس نکشیدی. بغلت کردم گردوندمت ولی بی خیال نمیشدی که نمیشدی. دیگه دادمت دست بابا و در اتاق بستم و هرچی حرص داشتم سرخودم خالی کردم.

همش نگران بودم چیزیت بشه چون واقعا اوضاع از کنترلت خارج شده بود و نمیتونستی نفس بکشی.

خلاصه بابا بهت پیشنهاد ممه داد و اومدی پیشم و دیگه ول کن نبودی آخر بابا شروع کرد برات کتاب داستان خوندن تا حواست پرت شه وسطای کتاب بابا خوابش رفت، بقیه کتاب رو من برات خوندم و اسم حیوانات و غذاهاشونو ازت پرسیدم و به سلامتی کتاب تمام شد.

دوباره گفتی مامان قصه، گفتم خوب پسرم این قصه بود دیگه گفتی نه کتاب بود قصه بگو.

دوباره قصه گفتم و سریع رسوندمش به کلاغ به خونش نرسید اما باز گفتی مامان یکی دیگه بگو و چون من بی هوش شده بودم رفتی سراغ بابا، بابا شروع کرد قصه گفتن وسطای قصه خوابش برد.

دیگه دیدی از من و بابا صدایی در نمیاد خوابیدی.

یعنی اگر بد از خواب بیدار شی و خوابت کامل نشده باشه انقدر بداخلاق میشی و بهانه جو که روز ما برفناست.

تازه چشمام گرم شده بود که گفتی بدوید بدوید جیش دارم بلند شدم دیدم چشمات بسته است و داری تو خواب میگی، گفتم جیش داری گفتی آله.

سریع بردمت دستشویی و کلی ماچت ردم که انقدر آقا شدی که تو خوابم جیشتو میگی. بابا مسعودم که بیدار شده بود میگفت نکن، هوشیارش نکن...

ولی تا برگشتی سریع دوباره خوابیدی... اما از 5:30 صبح بیدار شدی و دوباره گریه رو شروع کردی و مامان با هزار کلک و اعصاب خراب از خونه زد بیرون. تو تمام راه تا شرکت ذهنم درگیرت بود که با آناسی آناسی گریه مبکردی و از بابا میخواستی برگردم.

نمی دونم... 

الهی پسرکم همیشه روزات شاد باشه الهی همیشه کیفت کوک باشه و سرحال و خندان باشی.

پسندها (1)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
25 دی 98 15:22
خدا حفظش کنه