سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

جشن 1000 روزگی

1399/1/3 2:32
نویسنده : مامان ساناز
4,243 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتی تو آمدی

از وقتی آغوشم بوی عطر تنت را دارد

همه روزها و لحظه هایم پر است از تو

روزگردهایت، ماهگردهایت، سالگرد ولادت همه و همه تقویم زندگیم شده

وحالا 1000 روزه شدی

1000 روز است که روزگارمان شدی

1000 روز است که نفسمان شدی

1000 روز است که دنیایمان شدی

یگانه من، یگانه ما دوستت داریم.

دی ماه بود که به بابا گفتم می خوام برای پسرم جشن 1000 روزگی بگیرم

بابا گفت کی میشه گفتم اسفند ولی روز دقیقشو دوباره باید بشمارم.

وقتی شمردم رسیدیم به 28 اسفند روز تولد مامان.

به بابا گفتم حالا که آخرین روزای ساله دلم میخواد یک جشن عالی برای پسرم بگیریم تا با یک شب عالی تو این روزای آخر سال خستگی یک سال رو از تن ببریم.

یک پنجشنبه زمستونی دی ماهی بابا بردمون خرید و یک هدیه خوشگل برای تولد مامان گرفت.

 روز زن هم که مامان از طرف شرکت رفته بود کاخ گلستان و بازار گردی رفت وتمام وسایل پذیرایی مورد نیاز جشنت رو خرید.

تو روزهایی هم که گذشته بود مامان مثل همیشه که دوست داره وسایل جشن رو خودش درست کنه همه چیزرو هم برای جشن 1000 روزگیت و هم برای جشن تولدت آماده کرد. آخه به اواخر بهار و کل تابستان مامان معمولا تو شرکت خیلی پرکار میشه و دیگه تایمش برای کارهای تولدت فشرده می شد.

خلاصه تو روزهای قشنگ بهمن با کلی حال خوب برای 1000 روزگی و تولدت همه چیز رو آماده کردم.

تا رسیدیم به اسفند...

شب انتخابات بود که بعد از کلی شایعه درباره ورود کرونا به ایران، با دو نفر فوتی در قم ورود کرونا به ایران رسما اعلام شد.

اوایل باز هم خیلی ترسناک نبود، اما وقتی عمو محمد هم مبتلا شد و بعد آمار مبتلایان لحظه به لحظه بیشتر شد و قرنطینه ها شروع شد دیگه بی خیال برگزاری جشن شدم اما بابا گفت خودمونی می گیریم.

لباس هایی که دوست داشتم رو هم برای خود و بابا و هم برای شما نازنین پسرم اینترنتی تهیه کردم و همه چیز آماده شد.

بیست و هشت اسفند، مامان که سرکار بود بابا رفته بود و کیک جشنتو سفارش داده بود. 

مامان که از سرکار رسید خونه سریع کارهای خونه رو به اتمام رسوند و شب با سورپرایز خاله سارا و عمو احمد و غزل و بابا مسعود، شمع های تولدشو فوت کرد و شما هم شمع های ۱۰۰۰ روزگی رو.

اول میخواستم برای همون روز بیست و هشتم میز جشنتو آماده کنم اما بابایی ناصر یواشکی بهم زنگ زد و گفت مامانی به خاطر تولدم بی تابی میکنه و میخواد بیاد خونمون و زنگ بزنم راضیش کنم که نیاد چون این روزهای آخر سال شلوغه و بعضی ادمها ماشالله انگار نه انگار تو خیابونن.

منم به خاطر شرایط بابایی که خیلی سفت و سخت داشت قوانین قرنطینه رو رعایت میکرد و البته حقم داشت به مامانی زنگ زدم گفتم روز اول عید میخوام عکسهای جشن سورنا رو بگیرم اصلا  به خاطر تولد من نیا باشه همون روز اول عید.

مامانی هم قانع شد که نیاد تا من بهش خبر بدم.

صبح بیست و نهم غزل اومد خونمون با هم بادکنک هارو باد کردیم و میز خوشگلی رو برای جشنت آماده کردیم. اما دیگه بقیه موارد رو گذاشتیم برای روز اول عید.

سال نو که آغاز شد و عصری قرار شد خاله سارا و عمو احمد و غزل بیان خونمون و مامان ساناز هم زنگ زد به بابایی و ازش خواست اگر حرص نمیخوره و خودشو اذیت نمیکنه بابا مسعود بره مامانی رو بیاره. مامانی هم که قبلش گویا کلی برای دلتنگی ما گریه کرده بود و دل بابایی رو آماده کرده بود،بابایی هم گفت نه باباجون مامانت بیاد ولی من نه! چون میدونید که شرایطم خاصه.

بابا مسعود سریع رفت دنبال مامانی و تا مامانی بیاد خاله ساراینا و عزیز هم اومدن پیشمون.

هرچند که ماهم قوانین قرنظینه رو رعایت میکردیم ولی چون شما تا آخرین روز پیش خاله سارا بودی و عزیز هم بقیه ساعاتی که خونه بودیم پیش ما می اومد دایره افراد در قرنطینه ما بیشتر بود. 

و اگر قرار بود خدایی نکرده اتفاقی بیافته تا روز قبلش هم پیش هم بودیم، خلاصه...

همه با رعایت فاصله از هم نشستیم و مدام هم آنتی ویروس در هوا اسپری کردیم و مامانی که حتی به خاطر توصیه های بابایی ماسکش رو هم در نیاورد.

برات شعر خوندیم، فش فشه روشن کردیم و شما هم شمع فوت کردی و کیک بریدی.

به بابا گفتم اگر می دونستیم عمه مریم میخواد بیاد یا نه، کیک رو نگه میداشتیم باهاشون عکس بگیریم. عمو محمد هم که از قبل زنعمو گفته بود چون تازه خوب شده و بدنش ضعیفه نمیخوان جایی برن و مطمئن بودیم نمیان خونه عزیز.

بابا که به عمه زنگ زد و عمه گفت برنامه دارن فردا بیان.

ماهم کیک رو نگه داشتیم تا روز بعد هم با عمه اینا عکس بگیریم.

عمه مریم و عمو امیر و آرمان و آرمین هم روز دوم عید اومدن خونه عزیز و بعد هم یک ساعتی اومدن پیش ما و عکسای خوشگل انداختیم.

همیشه اونجوریکه آدما دلشون میخواد نمیشه، اما خوب این روزها، این شرایط، این دلتنگیا، فقط برای ما نیست برای همه دنیاست و همه باید با رعایت قوانین بهداشتی و قرنطینه و ماندن در خانه به کنترل شرایط کمک کنیم.

الهی این روزها هر چی سریعتر تموم بشه و ما و همه کسایی که دوسشون داریم سالم و سلامت این روزها رو پشت سر بگذاریم.

عکسات رو که تو پیج اینستاگرامم گذاشتم یک عالمه پیام تبریک اومد از کسایی که حتی سالی یک بار هم شاید نبینمشون و پیگیر حال و احوالشون نباشم اما تبریک ها و آرزوهای قشنگشون صد برابر شیرینتر از تلخی تبریک نگفتن کسانی بود که ازشون انتظار تبریک داشتیم.

گاهی آدمها با رفتارشون متعجبم میکنه گاهی ذهنم خیلی درگیرشون میشه اما بعدش به خودم میگم بی خیال ... 

ان شالله که حال دل همه خوب باشه و خداوند انقدر مهربانی و زیبایی در قلبها قرار بده که همه ازخوشحالی هم لذت ببرند.

عزیز تر از جانم حضور تو در زندگی من و بابا زیباترین معجزه خدا بود.

بعد از روزهای سخت و جانکاهی که من و بابا و خاله سارا و مامانی و بابایی گذروندیم، خدا تو رو به ما داد تا لحظه به لحظه به یادمون بیاری که خدا در لحظه لحظه های ما جاری است.

1000 روز از اون معجزه گذشت و خدای مهربون سایه لطفش بر سرما گسترده است و مطمئنم بیشتر از پیش هوامونو داره.

هر روز خدا رو به خاطر داشتن پسر نازنینم، همسر مهربونم و خانواده خوبم شکر میکنم.

من خیلی خوشبختم که بهترینها رو دارم.

الهی تن همتون سلامت باشه و دلمون در کنار هم و به شادی هم شاد و چشم بد ازمون دور.

الهی خوشبخت باشی پسرم.

پسندها (2)

نظرات (1)

عمه فروغعمه فروغ
18 فروردین 99 12:45
1000 روزگی گل پسر نازتون مبارک...لحظه هاتون با حضورش شیرین 😘