سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد سی و شش سالگی مامان ساناز

1398/12/29 2:22
نویسنده : مامان ساناز
213 بازدید
اشتراک گذاری

اسفند جانم تو چرا؟

ساعت 12 شب روز بیست و هفتم بود که زنگ گوشی بابا صدا کرد، بابا بلند شد منو بوسید و تولدم رو تبریک گفت، یه غم بزرگ رو دلم سنگینی می کرد، آخه امشب چهارشنبه سوری بود معمولا اکثر چهارشنبه سوری ها یا روز تولده منه یا شبشه و همیشه این روز کنار بابایی و مامانی بودیم با آتیش بازی روی پشت بام یا تو حیاط و بعدم سبزی پلو و ماهی مخصوص مامانی مریم.

اما امشب هر کدوممون تنها تو خونمون بودیم. دل همه گرفته بود، عصری صدای چند تا ترقه اومد دویدی اومدی گفتی مامان ترسیدم، گوشم درد گرفت گفتم سورنا اینطوری نباش، مامانم تو پسری، باید شجاع باشی زیر پای دخترا ترقه بندازی، یهو مدلت عوض شد و گفتی مامان تفنگم بده برم دخترارو بتوشم(بکشم)، منم کلی از این جو گرفتنت خندیدم، به بابا میگفتم کاش حداقل یه صدایی بیاد حس چهارشنبه سوری بهمون بده، خلاصه که امسال چهارشنبه سوری هم چهارشنبه سوری نبود.

اصلا هیچ چیز حال و هوای عید رو نداشت.

شب کلی گریه کردم دلم حسابی برای مامانی و بابایی تنگ شده بود.

صبح مامانی و بابایی زنگ زدن و تولدم رو تبریک گفتن، آدما هرچقدر هم که بزرگ بشن هیچ چیز جای آغوش گرم پدر و مادرشونو نمیگیره، تو همه این روزها و شبها که از هم دوریم فقط حسرتم این بوده که سفت سفت بغلشون کنم، دوباره سرمو بذارم روی دستای مامانم و بخوابم... ای خدا کاش این روزهای بد زودتر تموم بشه.

بابا مسعود می‏خواست بره برات کیک سفارش بده و بهم زنگ زد گفت برای تو هم کیک بگیرم گفتم نه، رو کیک سورنا شمع فوت میکنم. با خاله سارا و غزل هم چندباری تا عصر صحبت کردیم ولی تولدمو تبریک نگفتن تا اینکه عصری که بابا شمارو آورد و رفت خرید، خاله زنگ زد به گوشی بابا و من جواب دادم، خاله سارا حسابی هول شد گفتم چرا گوشی مسعود رو گرفتی گفت اشتباه گرفتم و بعد هرچی گفتم چیکار داشتی گفت چیزی نبود میخواستم ببینم در چه حالی.

خلاصه مامان سانازم از ساعت 3 که رسیده بود افتاده بود به جون خونه که برای فردا هیچ کاری نمونه و با غزل بتونن میز جشن شمارو آماده کنن، دیگه ساعت 10 بود که به آخرین جا رسیدم و رفتم حمام. که یهو زنگ خونه رو زدن.

بابا مسعود اومد گفت چی سفارش داده بودی آوردن گفتم نه بابا امروز نباید می اومد! بابا رفت و اومد و دوباره گفت پیکی میگه اونی که سفارش داده، بیاد تحویل بگیره منم حسابی عصبانی شده بودم گفتم یعنی چی خوب بده به تو، بابا گفت حالا بیا جلو در، من بیارم بهت نشون بدم همین که سرمو از حمام کردم بیرون که بگم وسایل و نیار تو که آلوده نباشن یهو دیدم خاله و غزل و بابا با کیک و شمع وایسادن جلو در حمام و همه باهم جیغ زدیم...

راستش تو عمرم اینجوری سورپرایز نشده بودم و خدایی خیلی بهم حال داد دیگه همونجا جلو در حمام شمع 36 سالگی رو فوت کردم و بعد هم شما که معترض بودی چرا من فوت کردم و همیشه تولد شماست شمع های خودتو فوت کردی. 

امسال آرزوی شمع تولدم خصوصی نبود تا چشمامو بستم گفتم خدایا شر این ویروس لعنتی از این دنیا کم بشه و همه بتونیم به آغوش خانواده هامون برگردیم.

به خاله گفتم خوب به من میگفتی، گفت دیگ مزه نمیداد راستش میخواستیم دیشب بیایم ولی دیگه با مسعود هماهنگ کردیم برای امروز، از عصر هم برعکس به بابا مسعود که زنگ میزدن برای هماهنگی من جواب میدادم.

بابا مسعود هدیه ‏ی زیباش رو بهم داد.

مامانی مریم و بابایی هم ...

جاشون خیلی خالی بود، من عاشق این کیف و کفش خوشگلی شدم که بهم هدیه دادن.

خاله سارا هم یک عطری که خیلی بوشو دوست دارم برام خریده بود، عطر خرید ازدواجمون بود و من عجیب عاشق بوی این عطر برای روزهای گرم بهار و تابستونم.

خاله اینا یک ساعتی پیشمون بودن و بعد رفتن و قرار شد صبح خاله بره خونه مامانی و بابایی و غزل هم بیاد پیش ما.

آخر شب وقتی رفتم سراغ گوشی پیامهای زیبای مامانی رو دیدم که صبح برام فرستاده بود و من ندیده بودمش، یک دل سیر گریه کردم، وقتی خوابیدید از اتاق اومدم بیرون، سجاده ام رو پهن کردم و حسابی با خدا درد و دل کردم.

خیلی حالم بهتر بود، خیلی سبک شده بودم و آرامش پیدا کرده بودم. الهی زودتر این روزای بد بره و روزهای آینده انقدر زیبا باشه که هیچ کدوم تلخی این روزها رو به یاد نیاریم اما تجارب این روزها تا ابد برامون بمونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)