سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

باران مرداد

1399/5/11 14:57
نویسنده : مامان ساناز
61 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه ازم پرسیدی مامان فردا پیشمی گفتم نه باید برم سرکار.

گفتی فردا پنج شنبه است باید بمونی، من و بابایی و مامانی زدیم زیر خنده.

قربون دل کوچولوت برم که به آخر هفته که میرسه دیگه کم طاقت میشی و قشنگ پنجشنبه رو میشناسی.

مامان آخر این ماه ممیزی داره و باید چند هفته ای رو بیاد سرکار واسه همین بابایی و مامانی و خاله تایمشون رو طوری هماهنگ کردن که بتونن پنجشنبه هارو هم پوشش بدن. پنج شنبه  که اومدم با بابایی تو پارکینگ بودی، عصری هم خاله شقایق اومد خونمون و از اونجایی که کلا خواب ظهر رو فراموش کردی اومدی تا می تونستی با ما ورزش کردی انقدر خوشگل و سنگین ورزش میکردی که خاله شقایق بهت میگفت بدو آب بخور دوباره بیا.

خلاصه به قسمت آخر ورزش که رسیدیم چون خیلی پلانک دوست داری همیشه هم ادای منو در میاری که داد میزنم خاله شقایق بهت گفت سورنا دوست داری پلانک بریم گفتی بله. خاله گوشیشو روشن کرد و تایم گرفت همین که ما رفتیم پلانک و شما هم با همون ژست پلانکی یه پا به من میزدی یه پا به شقایق و هربارم میگفتی میخوام حواستونو پرت کنم خودم برم بالا اول بشم یعنی فشار پلانک از یه طرف و موش موش بازیای شماهم از اون طرف حسابی منو شقایق سرخ شده بودیم.

آخر جلسه هم که طبق معمول یک برگ جریمه برای شقایق نوشتی و رفتیم گذاشتیم رو ماشینش.

بعدشم بابایی اومد و با یک مشت اسفند و دود آنچنانی به جهت پیشگیری از چشم خوردن شما از خجالتمون دراومد. 

دیگه رو پا بند نبودم خیلی خسته شده بودم باهم رفتیم تو اتاق و خوابیدیم، عصری خاله و سارا و غزل اومدن خونمون و باهم حلوا درست کردیم و برای رفتگانمون فاتحه خوندیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)