سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مادرانه* مراعات ممنوع

1399/9/2 12:13
نویسنده : مامان ساناز
143 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب تو اینستاگرام دلنوشته های یکی از دوستام رو میخوندم که خیلی برام جالب بود و خیلی زیاد یاد خودم افتادم.

دیشب کلی به نوشته هاش فکر کردم به کارهای اشتباهی که بازم در تربیت تو دارم تکرار میکنم و فراموش میکنم که چقدر این رفتارها به خودم آسیب رسونده.

من توی خانواده ای بزرگ شدم که بیش از هرچیز بهمون ادب و احترام یاد دادن، پدر بزرگم برای همه خانواده نماد سالاری بود، خوب یادمه که بابام، عمه ها و عموهام هیچ وقت هیچ خطایی جلو پدربزرگم نمیکردن و حتی تا دم دمای بیماری و مرگشم هنوز ترس که نه شرم و حیای خاصی در مواجهه با پدربزرگم داشتن، محال بود جلوی پدربزرگم حتی پا دراز کنن، در همین خونه و در همین فضای حاکم تربیتی ما هم یاد میگرفتیم باید به همه احترام بذاریم، در برابر خیلی چیزها باید سکوت کنیم که حرمت کسی ضایع نشه، خیلی جاها کوتاه بیایم، خیلی جاها دخالت نکنیم، خیلی جاها از حق خودمون بگذریم، خیلی جاها ناراحت شیم اما وانمود کنیم اتفاقی نیافتاده و ... و ... و ...

همه اینها تا یه جایی خوب پیش میره، به جایی میرسی که همه روی بزرگواریت روی ادبت روی شخصیت و ... قسم میخورن و اما دیگه خودت نیستی. میرسی به جایی که دلت خیلی برای خودت تنگ میشه،خیلی بدهکار خودت میشی، برای صدایی که باید یه وقتایی بلند می شده اما قورت داده شده، برای بغضی که گاهی باید شکسته میشده اما لبخند شده، برای روابطی که باید قطع میشده اما به بدترین شکل ممکن ادامه پیدا کرده و شده استخونه لای زخم، دلت برای خیلی چیزها تنگ میشه خیلی چیزها...

برای بعضی فرصت جبران هست و برای بعضی اصلا...

و اونوقته که میفهمی اشتباه کردی...

کلی از این دست مثالهای تربیتی پیدا کردم که داریم برای تو بکار میگیریم، سورنا نزن نی نی رو، آخ مامان نی نیه عیب نداره، اسباب بازیتو بده به نی نی،  اسباب بازیتو ازش نگیر کوچولو و ....

و همه اینها میشه یاد دادن مراعات... اما حقیقت اینه که ما یکبار به دنیا می آیم و در این یکبار زندگی حق داریم انتخاب کنیم، آدمهای اطرافمون رو رفتارهامونو آیندمون رو و ...

پارسال یه جایی به خودم قول دادم که شروع کنم اولین باری که به بزرگترم سلام نکردم خیلی برام سخت بود، خیلی سخت...

اما با خودم به این توافق رسیدم که اگر سلام کردن خوبه و نشانه ادب پس چرا به بچه هاش یاد نداده و با اینکه چند سالی از من کوچکترن سلام نمیکنن.

قبل از حاضر شدن تو اون جمع خیلی استرس داشتم تمام نصیحتای مامان و بابام رو کنار گذاشتم، از غول بی ادبی گذشتم و هرچه بود پذیرفتم و بهش سلام نکردم و ازش گذشتم، سلام یک نماد بود و در واقع اعلام قطعی نمیبینمت و از لیستم حذف شدی. اون شب و حضور در اون مهمانی برای خیلی سخت گذشت و سنگین، هنوز کشمکش بزرگی بین عقل و باورهام بود، اما بعدش برای کار برزگی که کرده بودم کلی ذوق کردم، رها شدم از آدمی که با حرفا و حرکات و بدیهاش مدام آزارم میداد و من تمام این مدت به خاطر حرمت پدرم تحملش کرده بودم.

قبلا اگر دروغی از کسی میشنیدم به خاطر اینکه غرورش نشنکنه بروش نمیآوردم و سعی میکردم خودمو به حماقت بزنم اما الان از دروغ آدما راحت رد نمیشم چلنج میکنم هرچند که آدمای دروغا بعد از دروغ اول بعدی بعدی رو هم بهم میبافن اما این دست و پا زدنشون و تلاش برای چرندیات بهم بافتنشون هم راضیم میکنه.

میدونم برای پاک کردن افکار نادرستی که از بچگی به عنوان ادب و احترام در ذهنمون جا خوش کرده راه زیادی دارم اما راضیم که شروعش کردم. دیشب که نوشته های دوستم رو که میخوندم کلی خاطرات بد از ذهنم میگذشت که من هم با برچسب احترام مثل یک سوهان به روحم کشیده بودم، تمامشون صدای ضمیر ناخودآگاه من بود که فقط من ننوشته بودمش.

اما اینجا دارم برات مینویسم و بهت اختیار کامل میدم که از عمر و زندگیت نهایت لذت رو ببری پسرم بدون توجه به حرف و نظر مردم.

مجبور به تحمل هیچ کس و هیچ چیز نیستی که آزارت بده و شیرین زندگیت رو به تلخی بکشونه حتی برای دقیقه ای.

فقط یادت باشه ما به عنوان بهترین مخلوق خدا نباید به خودمون و دیگران آسیب بزنیم. با رعایت همین اصل تمام تصمیماتت مورد تائید ماست.

خوش باش و نذار آدمها، حرفها و رفتارها از زندگی برات یه سرای وحشت و تلخ بسازه.

حق توست که شاد باشی و خوشحال و هرچیز رو که آزارت میده از زندگیت دور کنی و یا انجامش ندی.

جسم و روحت سلامت و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)