عربی
امروز که بابا مسعود اومده بود دنبالت کلی ناراحت شده بودی و شدت عمل به خرج داده بودی
بعدم که اومدی خونه دیدم ناراحتی، گفتم چی شده گفتی از دست بابام نارانتم(ناراحتم)
آخه داشتم با غزل درس عربی میخوندم اومده دنبالم
خلاصه داستانها داریم با تو، منم سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم خوب بیا الان خودمون با هم درس میخونیم و سریع کتاب کاراتو آوردم و مشغول شدیم...
دوست دارم بی نظیر من...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی