سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمان ناخوانده (قسمت دوم)

1400/2/30 17:30
نویسنده : مامان ساناز
151 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه اومدیم خونه و داروهارو مطابق دستور پزشک شروع کردم خلاصه سارا هم مدام زنگ میزد غذا بیارم میگفتم نه بابا به خدا دیروز ماهیچه گداشتم کلی هم از سوپی که دادی مونده.

از اون طرف هم عزیز به بابا اصرار که چی براتون درست کنم و بالاخره با نظر شما بابا گفت لوبیا پلو برامون درست کنه.

شنبه از بعد ازظهر می افتادی کف خونه و هی میگفتی پاهام درد میکنه مغزم در میکنه و ناله میکردی و دیگه شب بود که تب کردی قبل از خواب بهت پلاژین و استامینوفن دادم ولی در مقابل تبت بی تاثیربودم یه تب مقاوم بد که اصلا نمیتونستیم بیاریمش پایین، بابا به من گفت بخواب من بیدارم اما اصلا نتونستم بخوابم و تمام مدت بین دوتا اتاق راه میرفتم و مدام تبتو میگرفتم دیگه برات شیاف زدیم ، دستمال خیس کردیم روی پاتو شکمت گذاشتیم ولی راستش خیلی موثر نبود ، تمام شب خاله سارا هم با ما بیدار بود و هر ده دقیقه پیام میداد و اگر جواب نمیدادم زنگ میزد که من خوابم نبره و خدایی نکرده  تبت بره بالا و تشنج کنی، انقدر نگران بودمو و حالم خراب بود که عمو احمد گوشیو گرفت و گفت آمادش کن میام میارمش اینجا چندتا ماسک میزنیم ازش مراقبت میکنیم شما استراحت کنید، اما قبول نکردم. راستش سورنا تو تمام این شب سخت تو دلم خداروشکر کردم برای وجود خاله سارا و عمو احمد و اینکه  کسایی رو دارم که بند بند وجودمون بهم وصله و با دل و جون کنارم هستن و بهم حس امنیت و آرامش میدن. 

به بابایی و مامانی اون شب نگفتیم تب کردی ولی اوناهم تا صبح هر یک ساعت یکبار حالمونو میپرسیدن.

شب سختی رو گذروندیم از طرفی سرفه ها و سینه درد من و از طرفی هم تب و بی قراری تو و استرس و نگرانی کامل رمق من و بابا رو کشیده بود، 7. صبح بود که دیگه خوابیدیم و البته بازم ساعت کوک میکردیم که نین ساعت به نیم ساعت تبتو چک کنیم.

اون شب گذشت، بابا هم برات وقت ویزیت از دکتر مصاحب گرفت و تلفنی ویزیت شدی و دکتر گفت هر 4 ساعت 20 قطره استامینوفن بدیم و اگر اثر نداشت هر 6 ساعت ایبو پروفن و تا چهار بار هم میتونیم شیاف استفاده کنیم و یک شربت زیترومکس هم برای یکبار مصرف در روز نوشت و گفت اگر سرفه و آبریزش بینی و یا بعد از چندروز تب داشتی به پزشک عفونی مراجعه کنی و نظرش این بود که شما هم مبتلا شدی.

برای اینکه حال و هوات عوض بشه تصمیم گرفتم برات یه اسباب بازی جدید بگیرم، به علاوه اینکه طبق قراری که با خودم دارم تو تمام هدیه های شرکت شما هم سهمیم هستی و چون روز قبل برامون هدیه روزکارگر رو ریخته بودن باید به قولم وفا میکردم برای همین عکس اسباب بازی رو که انتخاب کرده بودی برای خاله فرستادم و گفتم بره و برات بخره، خاله سارا هم یکشنبه ظهر زنگ زد و گفت نزدیک خونتون هستم، با یک دیگ لوبیا پلو( چون میدونست لوبیا پلو دوست داری) ویک دیگ سبزیجات پخته و بلدرچین عصاره شده، آب هویج، پرتقال، پونه و آویشن، نمک دریایی، سبزی، پیاز و فلفل دلمه خرد شده و دستورات مصرفی که برای هر کدومشون نوشته بود اومدن جلو در، بابا مسعود هم در پارکینگ رو باز کرد و عمو احمد غذا و هدیه شمارو  گذاشت تو حیاط و رفت. کلی از دیدن هدیه ات ذوق کردی و خوشحال شدی و شروع کردی به بازی من و بابا مسعودم خوشحال که حالت بهتره و با سرو صدات میپیچه تو خونه و دلمون و شاد میکنه.

دیشب که شب احیا بود بابا ناصر به خاله سارا گفته بود تو گروه خانوادگیمون بذاره که من کرونا گرفتم تا همه برام دعا کنن، الهی بمیرم واسه دل مامانی و بابایی که این روزها چقدر اذیت شدن.

خلاصه دیگه سیلی از تلفن ها به سمت خونه خاله سارا روانه شده بود، چون تازگی شوهر خاله لیلا کرونا گرفته بود خاله لیلا سریع تو گروه زده بود که کسی به ساناز زنگ نزنه همه به سارا زنگ بزنن برای احوالپرسی.

خاله سارا بیچاره فقط روزی چندین ساعت جواب تلفن میداد و بعد هم یه گزارش کلی به من که کیا زنگ زدن، چیا گفتن و چی تجویز کردن و همه رو هم خاله باید آماده میکرد و ماهم باید میخوردیم. 

خاله لیلا به خاله سارا یه دکتر معرفی کرده بود،  بابا هم یه سرچی کرد و گفت ساناز دکتر خوبیه، باهاشون تماس گرفت و گفتن یازده شب بیاید و البته که بابا شرایط ویزیت اینترنتی رو هم همون موقع ازشون پرسید اینم بگم که خیلی خوش شانس بودیم که جواب تلفن مارو دادن چون خاله سارا از شب قبل هرچی تلاش کرده بود موفق نشده بود باهاشون صحبت کنه. 

شب شام رو خوردیم و راه افتادیم و وقتی رسیدیم یه 200 نفری تو نوبت بودن و منشی گفت اگه میخوای پذیرشت میکنم ولی باید ساعت شش صبح بیای من دیدم شما و بابا اسیر میشید اون موقع صبح،  گفتم نه اسمم رو تو لیست فردا بنویس و گفت فردا ساعت 4 بیا که پذیرش بشی، وقتی برگشتم و داستانو برای بابامسعود گفتم بابا گفت نمیخواد دوباره بیایم الان پول میریزم فردا اینترنتی ویزیت شو، چون هم خیلی شلوغ بود و هم اکثر بیمارانی که مراجعه کرده بودن حال خوبی نداشتن و ما واقعا نگران بودیم که به نوع دیگه ای از ویروس مبتلا نشیم.

بابا همون تو ماشین و در مسیرخونه پولو ریخت و هماهنگی هارو انجام داد و قرار شده فردا بین ساعت 3 تا 4 باهام تماس بگیرن.

تو راه برگشت تمام داروخانه های تو مسیر رو سر زدیم که داروی شما رو بگیریم ولی هیچ کدوم نداشتن خاله سارا هم که لحظه ای مارو پایش میکرد تا فهمید داستان چیه گفت اسمش روبفرست الان ما میریم میگردیم پیدا میکنیم، گفتم نه ساعت یکه شبه نمیخواد الان برید حالا فردا دوباره میگردیم، اما از اونجایی که جنابعالی خط قرمز خاله سارایی گفت نه همین الان بفرست اون بچه باید صبح دارو بخور ما میریم میگردیم، اسم دارو رو برای خاله فرستادم و خداروشکر داروخانه ای تو دردشت داشت و بهشون داده بود و تا مارسیدیم خونه بعد از چند دقیقه فرشته های من(عمو احمد و خاله سارا) ظاهر شدن و داروتو آوردن ولی چون دکتر به بابا گفته بود داروی خاصیه، گذاشتیم برای فردا که تو روز دارو رو بهت بدیم.

و دوباره شب اومد و تب شما بالا گرفت و داستان ما شروع شد و دقیقا عین شب پیش ادامه پیدا کرد، الهی هیچ بچه ای مریض نباشه که بدترین عذاب برای پدر و مادره.

یکشنبه شد هم گذشت و دوشنبه تا ظهرم بدنت کمی گرم بود اما رفته رفته تبت کمتر شد و دیگه خوب شدی، کلا کرونا بیماری شبهاست و تو روز خیلی باهات کار نداره تب شما هم شبا اوج میگرفت و از بعداظهر کم کم میومد سراغت و تو روز بهتر بودی.

 دوشنبه بعدازظهر دیگه تبت کامل قطع شده بود و یک وعده هم زیترومکس خورده بودی ولی آبریزش بینی داشتی.

چون قرار بود من بین ساعت سه تا چهار ویزیت شم خاله سارا تمام سوالهای ممکن رو نوشته بود و تو واتس اپ برام فرستاد و گفت موقعی هم که داری صحبت میکنی منو آنلاین داشته باش که چیزی یادت رفت یادآوری کنم ناهارو خوردیم و آماده شدیم برای تماس دکتر.

ساعت 3:45 بود که منشی دکتر تماس گرفت و گفت تا چند دقیقه دیگه ارتباط برقرار میشه و بعد هم دکتر تماس تصویری گرفت و من تمام شرایطم رو توضیح دادم و دکتر عدد ct رو پرسید و بعد گفت ان شالله که بیماریت خفیفه ولی احتمال درگیری ریه وجود داره و بعد داروهایی که میخوردم رو گفتم و دکتر گفت همه رو بریز دور فقط دوتا آمپوله که باید یک روز درمیان بزنی و هر 12 ساعت قرص فاموتیدین بخوری و بعد هم تمام تا دوره نقاهت بیماری بگذره. دکتر گفت مصرف لبنیات در بهبود بیماری خیلی موثر و مفیده در مورد آبمیوه و دمنوش نظری نداشت ولی مصرف مایعات خوبه و هیچ رژیم غدایی هم برای این بیماری وجود نداره.

در مورد شماهم سوال کردم گفت حتما مبتلا شدی ولی اصلا جای نگرانی نیست، دکتر گفت پسرت تو این بیماری از علی دایی قویی تره و تنها باید به فکر خودت باشی داروهایی که دکتر مصاحب داده بود هم گفتیم که دکتر گفت زیترومکس قطع بشه چون معتقد بود شما هم کرونا گرفتی و تحویز آنتی بیوتیک برای مریضی ویروسی اشتباست در مورد آبریزش بینی و تک سرفه هات هم گفت تمام میشه و اصلا نباید نگران باشیم.

نزدیکای ساعت 8 بود که رفتیم مطب برای آمپول زدن.

خاله سارا قبل از رفتن بهم گفت آمپولو تو شکم بزن، این مطب خصوصی جایی بود که من تو دوران حاملگی که ویار و تهوع داشتم هر یک شب درمیون میرفتم و سرم میزدم، پله هار رفتم بالا و پشت در مطب ایستادم منشی که اومد از خمون بیرون در بهش گفتم من کرونا دارم و برای تزریق اومد گفت اشکالی نداره بیا تو، هیچ مریضی نبود و منو برد اتاق تزریقی که پنجیره خیلی بزرگی داشت و باز بود و همونجا آمپولمو زد، قبل از تزریق گفتم بهتره تو شکم تزریق کنید و ایشون گفت هرکسی برای این آمپولها مراجعه کرده تو بازو زدم و منم احساس کردم بازو براش راحت تره دیگه اصراری به تزریق داخل شکم نکردم.

موقع حساب کردن هم کارت رو کشیدم و رفتم ایستادم بیرون مطب و رمز رو گفتم، خانم منشی هم گفت انقدر سخت نگیر همه اینایی که مراجعه میکنن کرونا دارن، اما ممنون که میگی تا من بیشتر حواسم رو جمع کنم به خدا اکثریت اصلا رعایت نمیکنند.

از مطب اومدیم و  همه چی خوب بود و ماهم خوشحال از اینکه شما تبت قطع شده و میتونیم امشب بخوابیم، داشتم خودمو آماده میکردم برای شب احیا که دیدم رنگ و روم خیلی پریده است، هیچی خون تو صورتم نبود کل صورتم و گوشهام سفید سفید شده بود مثل کسایی که چندین ساعته مردن یهو دلم هری ریخت.

داشتم واتس اپ با خاله اینا حرف میزدم و میخواستم رنگ و رومو ببیند که حالم هم بد شد.

مچ دست و پام شروع کرد به گز گز و یه حالت انقباظی و گرفتگی پیدا کرد، تپش قلب شدید که گاهی ضربانم تا 105 هم میرفت و حتی زمانهایی که نرمال هم میشد انقدر قلبم محکم میکوبید که انگار میخواست از سینم بیاد بیرون.

حسابی خودمو باخته بودم، شما که خوابیدی بابا اومد تو اتاق شما، پیش من و برای اینکه من آرامش بیشتری داشته باشم بیچاره تا خود صبح بیدار بود و پلک نزد، انقدر ناتوان شده بودم که برای رفتن به سرویس هم بابا دستمو میگرفت و میبرد، پاهام حرکت نمیکرد و مجبور بودم بکشمشون روی زمین.

این بین یک بوی سوختگی بد هم تو دماغم میپیچید، به بابا مسعود میگفتم ببین تو کوچه چی میسوزونن، بابا هم نگاه میکرد و میگفت به خدا هیچی نیست و این دیالوگ هر نیم ساعت تکرار میشد و بوی سوختگی به شدت اذیتم میکرد.

5.5 صبح بود که واکنشهام فروکش کرد و و به بابا گفتم بره بخوابه، بابا هم اکسیژن و فشار و ضربان قلبمو کنترل کرد و خیالش راحت شد و رفت و من تازه پادردم شروع شد، استخوانهای ران پام به شدت تیر میکشید و این داستان تا 7.5 صبح ادامه داشت خلاصه بعدا از دو  شب بیداری به خاطر تب شما شب سوم هم اینطوری سپری شد و بازهم علاوه بر ما، خاله سارا به صورت دائمی و بابایی و مامانی ساعتی کنارمون بودن فقط فرقش این بود شب در خلال اتفاقات به بابایی و مامانی نمیگفتیم چه خبره میگفتیم خوبیم و صبح شرح ماوقعه میدادیم.

حالا نگو خاله سارا قبلا جایی خونده بود که این آمپولا واکنشای عجیب غریب داره و چون همه اونایی که از بار دوم تو شکم زده بودن راحت تر گذرونده بودن خاله اصرار داشت به شکم بزنم که هنوزم نمیدونم واقعا به خاطر جای تزریقه یا اینکه دفعات بعد واکنش کمتری ایجاد میکنه.

روز ششم بیماری که 14 اردیبهشت بود هم مرتب با منشی دکتر در ارتباط بودیم و بابا براش پیغام گذاشت که دیشب من حالم بد شده و بعد از ظهر بود که پیام داد که همه چیز طبیعیه و اثرات آمپول و واکنش بدنه، راجع به سرم زدن و ویتامین خوردن هم باز سوال کردیم که گفت نخیر اصلا مصرف نکنید. 

ظهر بابایی و مامانی اومدن جلو در، مامانی برامون ماهیچه درست کرده بود و بابایی هم لیمو و پرتفال خریده بود و همه رو ضدعفونی کرده بود، غذا و میوه هارو گذاشتن پشت در و از پشت پنجره دیدیمشون و بعد هم رفتن.

شما هم گریه که چرا نمیان تو، من و بابا هم برات تو ضیح دادیم که ما کرونا داریم و نباید کسی بیاد خونمون که مبتلا نشه اما قانع نشدی و دیگه نموندی بابایی و مامانیو بیشتر ببینی و قهر کردی رفتی تو اتاق.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)