سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمان ناخوانده (قسمت چهارم)

1400/2/31 23:15
نویسنده : مامان ساناز
163 بازدید
اشتراک گذاری

خداروشکر آخرین آمپول هم خیلی اذیت نکرد و جمعه شبمون هم به خیر گذشت. شنبه عزیز برامون ناهار درست کرد و بابا هم عکس مایع ماشین ظرفشویی رو فرستاد و عزیز زحمت کشید از سرکوچه برامون خرید،  شب هم با بابامسعود رفتیم دکتر که خلوتتر از شبای قبل بود، بعد از یک ساعت بابا ویزیت شد و برای بابا هم آمپول رسیژن و قرص فاموتیدین تجویز کرد و خواسته بود روز پنجم هم بابا سی تی بگیره و دوباره بره پیش دکتر.

یکشنبه نوزده اردیبهشت من دیگه بهتر شده بودم، با بابا رفتیم و اولین آمپولو تزریق کرد و اومدیم خونه، تا رسیدیم شما و بابا رفتید حمام و خاله سارا هم زنگ زدو گفت دارن میان خونه ما، نزدیک که بودن من رفتم در حیاط رو باز کردم و اومدم  تو خونه و عمو احمد بعد از چند دقیقه اومد غذا ها رو گذشت و خاله بهم زنگ زده و گفت ما میریم گفتم بذار سورنا لباس بپوشه بیارمش پشت پنجره که خاله سارا زد زیر گریه و گفت نمیخوام من دیگه طاقت ندارم اون بچه رو میبینم بیشتر دلم تنگ میشه یه غمی رو دلم اذیتم میکنه، شما هم از اینور میگفتی مامان بگو خاله منتظر بمونه من بیام منم این بین، الهی من قربون جفتتون که انقدر عاشق همید، خداروشکر که یکی هست که حتی بیشتر از من و بابا حواسش بهت هست و اینطوری عاشقته، من که تا نفس میکشم سپاسگزار خدا هستم به خاطر خواهری که بهم داده. 

خاله اینا رفتن و من رفتم وسایلو آوردم خاله برامون با بلدرچین خورشت کرفس درست کرده بود و  با سبزیجات خرد شده و آب هویج و اینبار برامون آب پرتقال هم گرفته بودن که چون بابا مسعودم مریضه و حال نداره اذیت نشه و یک ست پلیسی خوشگلم خاله برای تو خریده بود که وقتی دیدی کلی ذوق کردی زنگ زدم از خاله تشکر کردم گفت اینو براش خریدم سرش گرم شه و بهانه نگیره.

و کار ما دراومد با کادوی خاله و به جای اینکه سرت گرم بشه شروع کردی سر مارو گرم کردن،  بعد از چند ساعت بابا مسعود هم داغ شد و  تب و بدن درد اومد سراغش. و دیگه نزدیکای شب بود که بهتر شد، منم که یک روز خوب بودم و یک روز بد از دوشنبه بین کتفام گرفته بود و گردن درد و منگی سر و ضعف بدنی و تپش قلب های گاه به گاهم که دیگه بخشی از روزهامون بود.

سه شنبه بابا دوز بعدی آمپول رو هم زد و باز وقتی رسیدیم خونه خاله گفت تو راه خونه ما هستن، گفتم برای چی گفت خرید کردن دارن میان، تازه رسیده بودیم که خاله و عمو احمد اومدن خریدا رو گذاشتن پشت در حیاط از پشت پنجره دیدیمشون و وقتی رفتن بابا رفت وسایل رو آورد.

هر دومون حسابی شرمنده شده بودیم عمو احمد برامون نون بربری و تخم بلدرچین و پنیری که تو دوست داری خریده بود، با یک دیگه ته چین بلدرچین و آب میوه خاله هم برات ماکارونی درست کرده و لباس پلیسی هم برات کادو خریده بود.

اشک تو چشام جمع شد گفتم مسعود من چطوری باید این روزا رو جبران کنم؟ بابا گفت ایشالا تنشون سلامت باشه که انقدر با محبتن.

به خاله گفتم از کجا میدونستی امروز نونمون تموم شده گفت خوب دیگه دوهفته است خونه اید بالاخره خونه یه چیزای روتینی نیاز داره پرسیدن و دونستن نمیخواد اصلا حالا تموم نشده باشه بالاخره خونه اید میخورید تو که نمیگی چی میخوای خودم اینا به ذهنم رسید آوردم.

نگم از جلیقه ای که خاله برات آورده بود که چه ژست پلیسی باهاش میگرفتی و من و بابا هم عاشق تیپ پلیسیت شده بودیم. 

خدا خاله سارا و عمو احمد و خیر بده که همه جوره حواسشون به ما هست. راستش این روزا یاد حرف همکارم می افتادم، یکی از همکارام که روزهای اول کرونا مبتلا شده بود وقتی بعد از تعطیلات عید سال پیش اومد شرکت و از مریضیش میگفت آخرش گفت همه اینا به کنار، قدر اون آدمایی که تو این مریضی کنارت هستن رو باید خیلی بدونی اونی که از خودش میگذره باهات میاد دکتر و بیمارستان، اونی که از تایمش میگذره برات خرید میکنه ضدعفونی میکنی و میاره میذاره پشت خونت، اونی که حواسش به حساب بانکیت هست که کم و کسری نباشه، اونی که در به در داروخانه هارو میگرده تا برات دارو پیدا کنه و ... اون آدم داره میگه براش مهمی پس برات خیلی مهم باشه. همکارم میگفت همیشه میگفتم داداش دارم ولی تو روزای مریضیم یه جور دیگه ای از این داداش داشتن کیف بردم با تمام وجود حس کردم داداش داشتن یعنی چی.

راستش تو این دو هفته من و بابا هم، این حرفارو با تمام وجود فهمیدیم، شبا که بیخوابی کرونا میومد سراغم خیلی چیزا از ذهنم میگذشت، اما تهش میگفتم عیبی نداره این روزها هم میگذره و خدارو شکر میکردم که خاله سارا و عمو احمد هستن.

چون پنجشنبه عید فطر بود و دکتر نبود، چهارشنبه با بابا رفتیم و ct رو انجام دادیم، بابا مسعود شرایطشو تلفنی گفت و یک تایمی که خلوت تر بود بهش وقت دادن. من و شما تو ماشین موندیم و بابا رفت و کارش رو انجام داد و برگشتیم خونه.

شب نزدیکای ساعت 11 بود که رفتیم سمت مطب دکتر و وقتی رسیدیم و بابا رفت بالا دیده بود خیلی شلوغه و منشی بهش گفته بود ساعت 3 نوبت ویزیتت میشه. بابا هم اومد گفت اینجوری شما اذیت میشید بریم شما رو بذارم خونه و دوباره بیایم.

تو راه  تا برسیم خونه خوابت برد، بابا هم نیم ساعتی خونه بود و بعد رفت ساعت دو نیم بود که از خواب بیدار شدی و دیدی بابا نیست و انقدر گریه کردی تا دوباره خوابت برد، طبق معمول هر شب هم که تا ما اوکی نمیدادیم و نمیخوابیدیم بابایی و مامانی و خاله سارا هم بیدار بودن، اون شب ساعت 4.5 بود که دیگه بابا رسید خونه و دکتر بهش گفته بود خداروشکر به نتیجه ای که میخواستیم رسیدیم و ریه درگیر نشده و من هم بهشون گزارش کردم و همه خوابیدیم.

پنجشنبه ساعت یک با بابا رفتیم درمانگاه نزدیک خونه و بابا آخرین آمپولش رو هم زد و خداروشکر تمام شد.

از دوشنبه با نظافت اتاق شما، تمیزکاری خونه رو شروع کرده بودم،  دیگه پنجشنبه و جمعه با کمک بابا مسعود سعی کردیم تمام خونه رو مرتب و تمیز و ضدعفونی کنیم تا حالا که خوب شده بودیم هوای مریضی هم از خونمون بره بیرون.

بابا باید از دوشنبه میرفت سرکار، شنبه هر دو پیشت بودیم و بعد از ظهر هم من رفتم ویزیت دکتر که برای حضور در محل کار تائیدیه بگیرم و دکتر هم برام یک سری کامل آزمایشات چکاپ نوشت، یکشنبه بابا موند پیشت و من رفتم سرکار، ولی هنوز خیلی رو به راه نبودم و وقتی بلند میشدم بدنم شروع میکرد لرزیدن.

نزدیکای ظهر بود که حالم تو شرکت بد شد و برام ماشین گرفتن و فرستادنم خونه و قرار شد تا خوب خوب نبودم برنگردم، دوشنبه هم بابا رفت سرکار و من و شما هم با هم رفتیم آزمایشگاه سرکوچه که آزمایشهای چکاپ انجام بدیم ولی چون شلوغ بود از همونجا ماشین گرفتم رفتیم بیمارستان نیکان، مثل همیشه آقا نشستی و آزمایشتو دادی و دل همه رو بردی.

بعدم رفتیم صبحانه خریدیم و ضدعفونیش کردیم و رفتیم تو پارک نزدیک اونجا نشستیم و خوردیم.بعد صبحانه گفتی مامان میخوام یک کم بازی کنم منم قبول کردم و با هم رفتیم زمین بازی یک ساعتی بازی کردی بعدم ماشین گرفتم و برگشتیم خونه.

تو راه خونه بودیم که از بیمارستان به من زنگ زدن و گفتن آنزیمهای کبدیم خیلی بالاست و تستم دوباره باید تکرار بشه، گفتم باشه عصری میام دوباره آزمایش میدم.انقدر ترسیده بودم که برای اینکه آنزیمهای کبدیم نرمال بشه از وقتی رسیدم شروع کردم به خوردن عرق کاسنی و ناهار هم نخوردم.

بابا ظهر اومد خونه و استراحتی کردیم و بعدازظهر رفتیم بیمارستان و من دوباره تست دادم، سه شنبه جواب آزمایشات اومد، همه پارامترهای آزمایش من نرمال و همه پارامترهای ناشتای شما خارج از رنج، بعدازظهر رفتیم پیش دکتر خودم وقتی نتیجه آزمایشهارو دید گفت اصلا این نتیجه به یک بچه چهارساله نمیخوره من احتمال میدم جواب آزمایشتون اشتباه شده باشه.

اینو که گفت شک کردم که نکنه آنزیم کبدی شما بالا بوده و به من زنگ زدن.

خلاصه کلی برو بیا کرده بودیم و آزمایش داده بودیم که خیالمون راحت شه بدتر فکرم بهم ریخت، از همون جا زنگ زدم آزمایشگاه بیمارستان نیکان، یه اقایی خیلی بد جواب داد و در نهایت گفت بچه رو بیارین پارامترها ناشتا رو تکرار کنیم، هر چی گفتم من نگرانیم آنزیم کبدیه نفهیمید که نفمید.

چهراشنبه از دکتر خودت وقت گرفتیم که ویزیتت کنه، وقتی رسیدیم مطب آخرین مراجعه کننده هم رفت و در خلوت ترین حالت ممکن رفتیم پیش دکتر. دکتر معاینات کرد و ایشون هم نظرش این بود که این آزمایشها برای شما نیست و گفت چون بچه سرحاله و مشکلی نداره نیاز به تکرار نیست.

دکتر برات ویتامین D و مولتی ویتامین هم نوشت،  چون نزدیک بیمارستان بودیم بابا گفت الان میرم اونجا حضوری صحبت میکنم جلو بیمارستان به بابا گفتم بشینه پیشت و چون من اونروز بودم برم ببینم میتونم قانعشون کنم. رفتم داخل بیمارستان و به سر شیفت آزمایشگاه موضوع رو گفتم ایشون هم که خیلی مودب و با حوصله بود گفت من حتما بررسی میکنم و تا فردا خبر میدم، پنجشنبه ظهر بود که با من تماس گرفتن و گفتن بله با توجه به بررسی ها احتمالن نمونه ها اشتباه شده و باید دوباره برای آزمایش بریم.

منم ازشون تشکر کردم و برای اینکه خیالمون راحت بشه دوباره جمعه رفتیم آزمایشگاه و هر دو آزمایش دادیم و این بار دیگه خودم هم اسمها رو کنترل کردم که اشتباه نشه، بابا مسعود هم که سه شنبه ویزیت پزشک شده بود آزمایش داد و دوباره بعد از آزمایش داستان پارک رو پیش کشیدی.

بابا هم رفت برامون خرید کرد و رفتیم تو پارک نشستیم و صبحانه خوردیم و بعدم شما رفتی تو زمین بازی. راستش هدفمون از این آزمایشات و دکتر رفتنا این بود که از فردا که قرار بودی بری پیش خاله سارا خیالمون راحت باشه مشکلی براشون ایجاد نمیکنیم، که خداروشکر هر دو دکتر هم تائید کردن که مشکلی وجود نداره.

بعدازظهر بود که جواب آزمایشاتمون اومد و چیزی که برامون عجیب بود آلکالین فسفاتاز بالای شما بود با گوگل کردن هم فقط حالمون خراب شد من و بابا داشتیم از ترس سکته میکردیم و بعدازظهر جمعه هم دستمون به جایی بد نبود، آخر بابا از برنامه اسنپ با یه دکتر متخصص اطفال تماس گرفت و جواب آزمایش رو براش خوند ایشون هم گفت در بچه این رنج تا 1500 نرماله چون داره استخوناشون رشد میکنه این آنزیم زیاد ترشح میشه.یعنی وقتی اینارو شنیدم همونجا سجده شکر گذاشتم و کلی گریه کردم بابا مسعودم همینطور اشکاش میریخت.

برای اینکه مطمئن بشیم بابا دوباره پول ریخت و با یه دکتر دیگه هم حرف زدیم و خداروشکر ایشون هم همون حرفها رو زد، بابا برای دکتر مصاحبم ویس گذاشت و جواب آزمایش رو براش فرستاد و دکتر هم امروز جواب داد و گفت طبیعیه و مشکلی وجود نداره.

الهی شکر که خیالمون از همه چی راحت شد، بر اساس رای هیئت ژوری هم قرار شد به دلیل حضور غزل در آزمونهای حضوری پایان ترم شما از فردا نری خونه خاله و مامانی و بابایی بیان خونمون و تا روزی که غزل ان شالله به سلامتی کنکورش رو میده پیشمون باشن، الهی همیشه سلامت باشن و سایشون بالای سرمون باشه.

الهی شکرت این روزهای سختو به سلامت گذروندیم و مهمتر اینکه به لطف خدا خاله سارا و عمو احد و غزل مبتلا نشدن، خداروشکر که بابایی و مامانی سه هفته ای قرنطینه بودن و مبتلاشون نکردیم.

این روزها گذشت و من بیشتر از همیشه شاکر لطف و مهربانی پروردگارم هست، این روزها همه در حد وقت و توانشون روزی چندین مرتبه حال و احوالمونو میپرسیدن.

از این روزهایی که گذشت خیلی چیزها یاد گرفتم شب بیداری هایی کرونا فرصت خوبی بود برای مرور خیلی چیزها بی شک آنچه خدا برای ما مقدر میکنه حتما خیری داره که ما ازش بی خبریم.

الهی شکرت برای سلامتیمون، برای سلامت پدر و مادرم، برای سلامتی خواهرم، احمد آقا و غزل نازنینم.

الهی شکرت برایهمه آدمهای مهربونی که تو زندگیم قرار دادی.

خدایا عزیزانمون رو سالم و سلامت حفظ کن و مقدر بفرما در همه خانه ها آرامش باشد و آرامش و آرامش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)