سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

کتاب کار

1400/3/24 12:15
نویسنده : مامان ساناز
230 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که هم 4 سالت داره به پایان میرسه و ان شالله به سلامتی وارد 5 سالگی میشی و هم فصل بهار داره تموم میشه باید هم کتاب کارای 3-4 سالگی و هم فصل بهارتو تمام کنی که این مدت به خاطر تعطیلات عید و مریضی و مشغله هامون خیلی روشون متمرکز نبودیم.

دیشب بهت گفتم کتابای کارتو بیار تا با هم انجامشون بدیم.

داشتیم راجع به حیوانات وحشی باهم حرف می زدیم و بهت گفتم اینا همه تو جنگل زندگی میکنن و بعد که دوباره اسماشونو گفتی و ازت پرسیدم کجا زندگی میکنن گفتی بابِ بخش(باغ وحش). من و بابایی کلی خندیدم از این تلفظ قشنگتو هوشیاریت.

موضوع بعدی حیوانات دریایی بود که یکی یکی اسماشونو بهت گفتم و بعد که دوباره ازت پرسیدم انتظار داشتم همون 8 پا رو تکرار کنی ولی تا گفتم این چیه گفتی اُبابوس(اختاپوس).

یهو من و بابایی زدیم زیر خنده به بابایی گفتم من هرچی اون موقع فکر کردم جز 8 پا چیزی یادم نیومد خودش بهتر بلده، بابایی گفت اینو از کجا یاد گرفتی گفتی از باب اسنجی.

حالا در حالی که اختاپوس تو کاتون باب اسفنجی خیلی با شکل کتاب فرق داشت اما ماشاالله عالی تشخیص دادی پسر باهوش من.

خلاصه دیشب کلی از کتاب کارت رو انجام دادیم و ان شالله تا آخر فصل طبق برناممون تموش میکنیم.

این روزا بدجور درگیری ذهنی دارم از یه طرف اوضاع خونه از یه طرف انتخاب مهد کودک و کلاس موسیقی واسترس کرونا و از طرف دیگه هم کارای تولدت.

البته شاید امسال مثل سالهای قبل برات تولد نگیرم چون شرایطی که تو این چند وقت پیش اومده خیلی از نظر روانی بهمم ریخته و حوصله و اعصابم اصلا به جا نیست، اما حتما کارای تولدت رو باید برای عکاسی و یادگاری انجام بدم.

نمیدونم توکل به خدا ان شالله این روز و روزگار ناامید کننده و بد تموم بشه همه سالم و سلامت باشن و تجدیدی در حال و احوال من هم پیش بیاره.

تمام خوشی این روزای من تو و خنده های توست، این چند وقتی که پیش مامانی و بابایی هستی هر روز و هر لحظه خدارو برای وجودتون شکر کردم یه وقتایی حیرون میمونم که بابایی با این همه درد و مشکل چطوری انقدر باهات بازی میکنه.

با هر کار بابایی صدای خندت تو خونه بلند میشه و دل من شاد میشه از این خنده های قشنگت.

از جمعه، پیش مامانی و بابایی هستیم، الهی خدا عمر با عزت و سلامتی بهشون بده که همه جوره در خدمت ما هستن، من که واقعا به این ریکاوری و استراحت نیاز داشتم، صبحها سرویس شرکت میاد سرکوچه باباینا سوارم میکنه و عصر ها هم بابایی میاد بین راه برم میداره.

واقعا اگر همکاری و محبتشون نبود نمیدونستم باید چی کار کنم قطعا چاره ای نداشتم جز اینکه دیگه نیام سرکار. اما بابایی همیشه بهم میگه برای جایی که هستی خیلی زحمت کشیدی نباید راحت ازش دست بکشی ماهم تا اونجایی که توان داریم کنارت هستیم منم به دلگرمی و حمایتشون تا حالا رو پیش اومدم.

الهی شکر...

ان شالله بعد از کنکور غزل دوباره روز و روزگارمون عادی میشه و سلامتی و خیر و شادی برمیگرده تو زندگیمون.

پسندها (2)

نظرات (0)