سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تصمیم گیری در مورد مهد

1400/3/30 11:31
نویسنده : مامان ساناز
169 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتیه که خیلی جدی دنبال کلاس موسیقی هستم، تمام تلاشم این بود که بتونم کرج ثبت نامت کنم چون اینجا دوتا آموزشگاه داشت که خیلی خوب تو زمینه ارف کودک کار میکردن و اساتیدشون هم یکی بود و من واقعا نتایج عملی کارشون رو دیده بودم، اما هرچی با بابا صحبت کردم و از همکارام مشورت گرفتم، بیشتر و بیشتر به این نتیجه رسیدم که امکان ثبت نام کلاس موسیقی تو کرج نیست.

چون رفت و آمد ما به ساعت حرکت سرویس من نمیخورد و پذیرفت ریسک جابه جایی شما در جاده برام قابل قبول نبود تازه من و بابا هم که قبول میکردیم داستانی داشتیم به نام بابایی که خودش یه هفت خان رستم تو هرچیز که به شما مربوط میشه، یعنی یه جوری برای خروج شما از خونه موضع میگیره که فک کنم مدرسه هم نذاره بری و خودش و مامانی تو خونه بهت درس بدن!

خلاصه ماجرای کرج که برام تموم شد کلی لیست آموزشگاه های موسیقی تهران درآوردم و یکی یکی باهاشون تماس گرفتم ولی خوب اکثریت کلاس ارف کودکانشون به صورت خصوصی بود!!!

فقط من نمی فهمیدم دیگه چرا بهش میگن ارف، چون اساس ارف یه بازی گروهیه... در نهایت به آموزشگاهی که نزدیک خونه بود و با تایم خصوصی رضایت نسبی دادم اما به بابا گفتم هم بریم آموزشگاه رو ببینیم و هم با مربیش صحبت کنیم که کلاس گروهی باشه، بابا هم به چندتا از دوستاش زنگ زد که اگر اوناهم تمایل داشتن با هم ثبت نام کنیم که خوب کسی نخواست بیاد.

اما هنوز مردد بودم ، دیروز دوباره بین آموزشگاهی که جلوشون تیک خورده بود یه گشتی زدمو بالاخره فضای آموزشی باز و مربی یک آموزشگاه نظرمو اساسی جلب کرد، مربی از مجموعه آموزشگاه های کرج بود که میشناختمش و کاملا مسلط به ارف کودکان،  فقط مشکل ساعتش بود که به تایم کاری من و بابا نمیخورد؛ بابا گفت اشکالی نداره یه هفته درمیون مرخصی میگیریم میبریمش اما یهو یاد خاله سارا افتادم و بهش زنگ زدم و داستانو گفتم خاله هم گفت خودم میبرمش اصلا نگران نباش. فقط این بچه رو تو جاده نبر از صبح تا عصر اسیر بشه خودم براش هرکاری لازم باشه انجام میدم.

الهی که من قربونت بشم خاله سارای نمونه.

دیروز به مهد شرکت هم سر زدم و راستش کلا نظرم راجع به مهد فرستادنت عوض شد.

مهد شرکت ما با اینکه وسط یه باغ بزرگ قرار گرفته و پیمانکاراش مدیریت بهترین مهد کرج رو داره اما بازم دیروز خیلی منقلبم کرد.

اول که رسیدم داستان کاور پوشیدن و ضدعفونی دستارو داشتن بعدم مدیریت کلی برام وقت گذاشت و همه جا رو دیدم همه چی تر و تمیز و عالی بعدم رفتم حیاط و وسایل بازیا و بقیه چیزا، اما تصور شما تو اون لحظه اونجا قلبم رو فشار میداد.

مدیر مهد توضیح داد که همه چی در قالب بازی و تا 12 ظهره بعدم ناها ر میخورن و میخوابن و بعد از بیدار شدن و خوردن میان وعده هم کم کم آمادشون میکنیم خانوادشون بیاد دنبالشون.

تو کلاس رده سنی شما سه تا پسر و یه دختر بودن که دوتاشون خواب بودن و سه تاشونم خودشونو به خواب زده بودن.

از مهد که اومدم بیرون فکر فرستادنت به مهد رو برای همیشه از سرم انداختم بیرون واقعا چرا باید برای 4 ساعت بازی در روز یک روز کامل از رفاه و امکاناتی که تو خونه داری دور باشی وقتی کسی هست که مراقبت باشه.

دیروز تصمیم جدیم رو گرفتم و به بابا هم گفتم چندتا کلاس خوب ثبت نامش میکنیم با خاله سارا بره که هم تو محیط اجتماعی قرار بگیره،دوست پیدا کنه و هم مهارت هاش تقویت بشه و کلا تا پیش دبستانی هیچ مهدی ثبت نامش نمیکنم.

به لطف خاله هم که در حد سن و سال خودت هر سوالی از کتابات میپرسم بلدی و از آموزش و یادگیری اصلا عقب نیستی.

دیروز تمام راه خداروشکر کردم که خاله و بابایی و مامانی تو این 4 سال همیشه بودن و نذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره و مسئولیت شما رو پذیرفتن، کمتر کسی پیدا میشه چنین مسئولیت سنگینی رو بر عهده بگیره.

الهی شکر، خدای مهربانم به همه عزیزانم سلامتی بده و سایه لطف و مهربانیشون رو بر سرمون مستدام بدار.

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)