سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

بزرگ شدی نفسم

1400/6/30 11:26
نویسنده : مامان ساناز
148 بازدید
اشتراک گذاری

الهی مامان قربونت بره.

کوچکتر که بودی وقتی صبحها موقع رفتن به سرکار بیدار میشدی چند دقیقه ای بغلت میکردم و پیشت میخوابیدم تا خوابت ببره و بعد سریع بلند میشدم و حاضر میشدم و میرفتم.

اما الانا به این راحتی نمیشه گولت زد. قبلا یه روز به مدیرم گفتم صبحها یه وقتی بیدار میشی و گریه میکنی، گفت تا هر وقت دوست داره پیشش بمون بعد بیا اما خوب به خاطر شرایط کرونا ترجیح میدادم با سرویسم برم ولی یکی دوباری هم پیشت موندم.

این چند وقت اخیر چندباری بیدار شدی و گریه کردی که چرا شب داری میری سرکار هرچی هم من و بابا توضیح میدادیم صبحه میگفتی نه هوا تاریکه آخرشم بعد از کلی گریه میاومدی پشت پنجره و آقای ناصری رو میدیی که اومده دنبالم خیالت راحت میشد و میرفتی.

ولی من تمام روزم خراب میشد تا برسم شرکت قلبم مچاله بود و کل راه رو گریه میکردم.

امروز صبح دوباره تا ساعتم زنگ زد هوشیار شدی چند دقیقه ای معطل کردم و بعد که پاشدم دیدم داری نگام میکنی گفتم پسرم بخواب و اومدم بیرون از اتاق که دنبالم اومدی گفتی مامان باید بری سرکار گفتم بله گفتی پس من میشینم ببینم حاضر میشی گفتم باشه.

نشستی جلو در اتاق و منم آماده شدم گفتم چی میخوای ببری خونه خاله برای بازی گفتی بلز و وسایل تعمیرات و توپمو، برات گذاشتم تو ساکت و بعد گفتی میشه بیام آقای ناصری رو ببینم با بابا رفتی پشت پنجره گفتی هنوز نیومده و دوباره نشستی پیشم.

گفتی مامان دیدی امروز چه پسر خوبی بودم اصلا گریه نکردم گفتم بله خیلی آقا بودی من که بهت افتخار میکنم دیگه میدونی مامان میره سرکار نباید گریه کنی، هر چند یه بغض کوچیکی تو صدات بود اما کلی عشق کردم از اینکه انقدر بزرگانه رفتار کردی و نمیدونی الان که برات مینویسم هم چقدر خوشحالم برای اینکه تا این اندازه بزرگ شدی و میفهمی و هم چقدر ناراحتم برای روزهای زیبای کودکیت که داره با این سرعت میگذره.

دو هفته پیشم که تولد امیر علی بود از چند روز قبلش میگفتی منم میخوام شمع فوت کنم و من و بابا و خاله سارا هم بهت میگفتیم از امیرعلی اجازه باید بگیری چون تولد امیر علیه.

تولد که رسیدیم خواب بودی بعد تا بیدار شدی به امیرعلی گفتی میشه منم باهات شمع فوت کنم امیرعلیم گفت باید ببینم بزرگترا چی میگن بعد گفت نه سورنا نمیشه تولد منه خودم باید فوت کنم دیگه هیچی نگفتی از اتاقم که اومدیم بیرون اومدی پیشم نشستی و اصلا طرف میز تولد نرفتی.

بعد از اینکه امیرعلی شمع و فوت کرد عمو و زنعمو بهت گفتن سورنا بیا شمع فوت کن ولی نرفتی بعد از بریدن کیک، کادوها رو از من گرفتی بردی دادی به امیرعلی و بوسش کردی گفتی تولدت مبارک. تو تایم تولد و عکس انداختن هم اصلا جلو میز تولد نرفتی و به چیزی دست نزدی.

همش تو دلم میگفتم ناراحتی، اما بعد دیدم مراسم تولد که تموم شد خیلی خوب با امیرعلی بازی کردید.

 اومدیم تو ماشین که بریم خونه، تا نشستیم گفتی مامان دیدی امیرعلی نذاشت من شمع فوت کنم گفتم بله گفتی پس منم تولدم اجازه نمیدم شمع فوت کنه گفتم باشه حق با تو پسرم. چند باری برای اطمینان این دیالوگو گفتی و من و بابا هم تائید کردیم که این اجازه رو داری و حق با شماست. 

بعدش بهت گفتم سورنا خیلی ازت ممنونم که اونجا به خاطر شمع فوت نکردن گریه نکردی تا امیرعلی به کاری که دوست نداره مجبور نشه یا اعصاب من و بابا و بقیه خراب بشه، مرسی که آقا بودی.

و تمام شب تو دلم پر ذوق بود و کلی قند تو دلم آب شد که چه طوری انقدر بزرگ رفتار میکنی برای بابایی و خاله تعریف کردم که چقدر پسرم گل بوده، بعدم گفتی به خاله بگو برام کیک درست کنه باید تولد بگیریم فردا، گفتی فشفشه هم میخوام که عزیز گفت من دارم. شب موقع خواب گفتی کادوهامو بذار برای تولد فردا ببرم خونه خاله سارا.

خلاصه شنبه با بابایی و خاله و غزل و مامانی تولد گرفته بودید و خاله سارا هم برات کیک خوشمزه درست کرده بود.

بابایی هم انقدر از ته دل رقص چاقو کرده بود که حالش بد شده بود و نفسش گرفته بود!

الهی همیشه تنت سلامت باشه پسر نازنینم.

روزی هزار بار خداروشکر میکنم که خاله سارای مهربون هست که برات کلی وقت میذاره و این قدر با تربیت و  آقا بزرگ شدی.

الهی همیشه شاد و سلامت باشی.

چشم و فکر بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)