سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

ویزیت چشم پزشکی

1400/8/13 13:04
نویسنده : مامان ساناز
96 بازدید
اشتراک گذاری

هر سال بعد از تولدت چکاپ سالانه داریم.

امسال مواردی که به دکتر مصاحب مربوط میشد و آزمایشات رو بعد از کرونا انجام دادیم و خداروشکر ختم به خیر شد.

اما برای چشم پزشکی داستانها داشتیم.

دقیقا تاریخ ویزیتمون پیش خانم دکتر... منشیشون تماس گرفتن و گفتن خانم دکتر کرونا گرفته و برای دو هفته دیگه بهمون وقت دادن.

اما از اونجا که مامان استرسی شده بود و از طرفی هم بابایی و مامانی برای نوبت چشم پزشکی اومده بودن خونمون دیگه همون روز رفتیم درمانگاه نزدیک خونه خاله و ویزیت شدیم.

اتفاقا اپتومترشون خیلی هم دقیق بود کلی برات وقت گذاشت و بعد دوباره هم قطر ریخت و چشماتو دید. و بعد هم خانوم دکتر ویزیتت کرد و درنهایت برات عینک نوشتن. من که کل تایم ویزیت دلم می لرزید و استرس داشتم دیگه زدم زیر گریه، من گریه کردم و شما گریه کردی و خانم دکتر هم کلی دعوام کرد، البته فرصت و حوصله اشو نداشتم وگرنه که از خجالتش حسابی در میومدم آخه جالبه انقدر این موضوعات برای خودشون عادیه درصدی حق نمیدن که آدمها در برخورد با این شرایط بهم بریزن و خیلی اصولی و منطقی بازخورد نداشته باشن.

خلاصه تا برسیم جلو در بلند بلند تو بغلم گریه کردی، یهو تا ماشین خاله رو دیدی اشکاتو پاک کردی و گفتی مامان به کسی نگو من عینکی شدم نمیخوام کسی بدونه.

تو ماشین که نشستیم همه از چشمای من فهمیدن داستان چیه و بعد هم اشاره کردم که چیزی نپرسن، خونه که رسیدیم تا درو باز کردیم و غزل منو دید بغض کرد و گفت خاله عینکی شد؟

یواش به غزل تعریف کردم که چی شده و نمیخوای که کسی بدونه.

غزل گفت سورنا عینکی نشدی گفتی نه غزل غزل گفت چقدر حیف شد من دلم میخواست عینکی بشی عینک گرد بخری مثل عینک من با هم عینک بزنیم و شبیه هم بشیم خلاصه غزل انقدر گفت آخر گفتی چرا غزل منم عینکی شدم و غزل گفت آخ جون پس بریم عینک گردی بخریم و کلی ذوق کردی.

اما من انقدر حالم بود که حد نداشت زنگ زدم و ماجرا رو برای بابا مسعود تعریف کردم. بابا هم ناراحت شد و هم سعی میکرد منو دلداری بده.

 بعدازظهر اون روز چندتا عینک برات از عینک فروشی نزدیک خونه خاله گرفتم و آوردم خونه تا تستشون کنی که هیچ کدوم برات خوب نبود و خودت هم اصرار داشتی مثل غزل شیشه گرد باشه.

بعدم با خاله رفتم هفت حوض اونجا هم چندتا عینک فروشی دیدم و از یکی خیلی خوشم اومد، شب که بابا اومد دوباره با هم رفتیم و عینکو زدی و خیلی خوشت اومد بابا گفت همینو براش بگیریم.

فروشنده به من گفت شما همون خانومی هستی که عصری اومدی اینو دیدی و خیلی هم ناراحت بودی تا اینو گفت دوباره زدم زیر گریه و از مغازه اومدم بیرون که متوجه نشی. عینک و برات فاکتور کردن ولی سفارش شیشه ندادم تا یه دکتر دیگه هم ویزیتت کنه، صاحب مغازه هم گفت اگر به این نیازی نداشتید بیارید پس میگیرم که من گفتم ان شالهه نیازی نباشه ولی پس نمیدم میدم کسی که عینک لازم داشته باشه.

عمو محمد قرار بود برای امیر علی از دکتر صالح پور وقت بگیره روزی که رفته بود یه وقت هم برای شما خواسته بود و هرچی اصرار کرده بود منشی وقت نداده بود مثل سالهای پیش که خودم بهشون زنگ زده بودم گفته بودن بیمار جدید قبول نمکنیم.

زنعمو که بهم خبر داد زنگ زدم مطبش و شماره گذاشتم بعدازظهر منشی دکتر بهم زنگ زد و گفت اصلا نمیتونه نوبت بده و اگر اصرار دارم ایشون ویزیت کنه ببرمت کلینیک نگاه.

برای پنجشنبه صبح یکم مهرماه کلینیک نگاه وقت گرفتم ولی بازم دکتر ویزیت نکرد و گفت روز بزرگساله و روز اطفال نیست. دیگه اجباری رفتیم پیش یک دکتر دیگه.

ایشون هم نتایج اپتومتری قبلی رو دید و همونجا دوباره بدون قطره اپتومتری شدی و در نهایت گفتن عینک نمیخواد ولی چشم راست کمی تنبلی داره و باید روزی یک ساعت چشم چپ رو ببندیم تا چشم راست بیشتر کار کنه.

من و بابا هم خوشحال و خندون اومدیم بیرون و بابایی و مامانی و خاله هم کلی خوشحال شدن. اما من دلم آروم نبود دوباره سایت نگاه رو چک کردم برای نوبت گرفتن دکتر صالح پور که دیدم سایت از اولین ساعت 5 شنبه هفته بعد باز میشه.

همون موقع ساعتم و کوک کردم روی چهارشنبه 12 شب (یعنی 5 شنبه)، ساعتم که سر تایم مقرر زنگ خورد سریع رفتم توسایت و برای هفت صبح روز شنبه 8 آبان نوبت گرفتم تا دکتر ببینه و نظرشو بگه.

8 آبان صبح زود آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون، کارهای پذیرش رو انجام دادیم و یک کم منتظر موندیم تا دکتر بیاد، دکتر ویزیتت کرد و نتیجه اپتو قبولی رو دید و در نهایت گفت بهتره دوباره با قطره اپتومتری بشی.

بعد از سه مرحله قره ریختن 1 ساعت اونجا نشستیم تا اپتومتری شدی و بعد هم دوباره تو نوبت ویزیت دکتر، دیگه کلینیک حسابی شلوغ بود شما هم که از 6 صبح بیدار شده بودی بی طاقت شده بودی و خوابت گرفته بود و از طرفی هم منشی دکتر مدام مریض جدید میگرفتو و شما ها ویزیت نمیشدید. دیگه ساعت شده بود 10:30 و کلینیک رو هم عوض کردن و جای نشستن هم نبود که صبرم از کنترل خارج شد و صدام رفت بالا که این چه وضعیه این بچه ها از 7 صبح اینجان جا نیست بشینیم خوب به جای مریض جدید گرفتن که نوبت نداشتن این بچه ها رو ببینید که دیگه نمیتونن تحمل کنن.

چند دقیقه بعد منشی اومد اسمتو صدا زد البته واقعا نوبت ما بود ولی ممکن بود بازم بخواد مریضای جدید ببینه که با حرفای من ترجیح داده بود بچه هارو که قطره ریختن ویزیت کنه.

خلاصه رفتیم داخل دکتر شما رو ویزیت کرد و در نهایت گفت باید عینک بزنی و و به خاطر تنبلی چم راست باید روزی دو ساعت چشم چپتو ببندیم.

این بار دیگه موضوع برام قابل پذیرش تر بود شما هم گفتی مامان خوب شد عینکمو به کسی ندادی، دیگه زنگ زدم به بابا مسعود که چون دیگه خیلی معطل شده بود، رفته بود و گفتم که تشخیص دکتر عینک بوده.

بعد هم ماشین گرفتیم و با هم رفتیم خونه. اون شب بابا جلس بود و خیلی دیر اومد خونه. یکشنبه رفتیم همون فروشگاهی که عینکتو خریده بودیم و شیشه سفارش دادیم البته بابا قبلش کلی تحقیق کرده بود.

بعد هم رفتیم چهارراه کوکا و بابا برات تیرکمون خرید و برگشتیم خونه.

دوشنبه هم عینکو گرفتیم و سه شنب هم بابا برده بود مطب و دکتر تائید کرده بود و رسما از سه شب عینک زدی.

میدونم زدن عینک کار آسونی نیست میدونم محدودیت هایی رو ایجاد میکنه اما مطمئنم خیلی خوب این دوره رو سپری میکنیم و با خوب شدن کامل چشمات عینکو برای همیشه با خاطره ای خوب میذاری کنار.

الهی تنت سلامت باشه و دلت شاد.

الهی شکرت، مرسی که نگاهت رو از ما دریغ نمکنی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)