نوروز 1397
آغاز سال 1397
امان از این سال کهنه 96 که نمی خواست بره و تا زور داشت حسابی خستمون کرد.
راستش مامان ساناز به خاطر مشغله های کاری و بعد از تایم کار هم حضور در کنار شما امسال نتونست به موقع همه کاراش رو تموم کنه. فقط نزدیک به سال تحویل دوش گرفتیم و چند دقیقه ای مونده بود که سال نو بشه نشستیم که تا اخر سال در حال بدو بدو نباشیم و ان شالله سال جدید رو با آرامش شروع کنیم.
بعد از تحویل سال و تلفن به بابایی و مامانی و خاله و عمو و عمه رفتیم طبقه پایین پیش عزیز فریده و بعد از اینکه برگشتیم و شما و بابا مسعود خوابیدید، مامان بیدار موند و لباسهای شما و خودش رو برای عید دیدنی ها آماده کرد.
روز اول عید برای ناهار رفتیم خونه عزیز و عمه و عمو هم با خانواده هاشون اونجا بودن. بعد از ظهر هم رفتیم خونه مادرجونِ بابا مسعود و از اونجا رفتیم خونه مامانی و بابایی، خاله سارا و خاله شعله هم اونجا بودن و همه به اتفاق رفتیم خونه دختر خاله بابایی که امسال نو عید داشت و عمه مرضی و عمه مهناز رو هم اونجا دیدیم.
بعد که برگشتیم برای عید دیدنی رفتیم خونه خاله شعله و عمو مهدی و آقا سورنا دو دست لباس خوشگل از برند مورد علاقه مامان ساناز از خاله و عمو عیدی گرفت.
شام رو به اتفاق خاله سارا و غزل جون و عمو احمد پیش مامانی و بابایی بودیم و آقا سورنا سیوشرت شلوار خوشگل از مامانی و بابایی عیدی گرفت و علاوه بر اون هم مثل هرسال بابایی از بین صفحات قرآن به هممون عیدی داد.
شب که رسیدیم خونه یکمی حالت سرما خوردگی داشتی تا صبح نخوابیدی و همش گریه کردی، تازه بابایی با خودش چندتا تخم مرغ هم آورد که بعد از عیددیدنی در هر خونه ای می شکوند ولی دیگه من و بابا مسعود که حسابی نگران شده بودیم ساعت 5 صبح بردیمت بیمارستان نیکان تا دکتر کشیک معاینت کنه.
توراه آروم شدی و خوابت برد.
من در تمام مسیر روزهای گذشته رو مرور میکردم چه شبها و روزهایی که وقت و بی وقت من و بابا به خاطر ویار بارداری راهی اینجا میشدیم و تو دلم خدارو به خاطر همه لطف و بزرگیش شکر کردم که شمارو سالم و سلامت به ما عطا کرد.
بعد از کمی معطلی به خاطر تغییر شیفت، دکتر پسرمو ویزیت کرد و گفت اساسی سرما خورده و اوضاع سینش خرابه، تو راه برگشت من و پسرم کاملا خواب بودیم که بابا داروخانه نگه داشته بود و داروهارو گرفته بود.
بعد از رسیدن خونه صبحانه خوردیم و داروهای پسرک جان رو دادیم و قرار گذاشتیم روز دوم رو جایی نریم تا شما بیشتر استراحت کنی و بهتر شی، بعدازظهر بود که تصمیم گرفتیم برای شب بریم خونه عمو محمد چون بقیه هم اونجا بودن، بعد از یه استراحت خوب و کافی آماده شدیم و رفتیم دنبال عزیز و خاله مریم و بعد هم رفتیم خونه عمو محمد، شام اونجا بودیم و شب برگشتیم خونه. عمو محمد و زنعمو هم یه دستبند خوشگل به شما عیدی دادن.
روز سوم که مامانی و بابایی اومدن خونه عزیز فریده و بعد برای ناهار رفتن خونه خاله سارا، من و بابا مسعود و شماهم عصر رفتیم خونه خاله و از اونجا بابا مسعود با مامانی و بابایی رفتن خونه مادرجون چون عزیز و مادرجون هم به خاطر دایی حجت نو عید داشتن. ماهم با خاله سارا و عمو احمد و غزل رفتیم خونه عمه مهناز که البته بابا و مامانی و بابایی زودتر از ما رسیده بودن.
خونه عمه مهناز که عید دیدنی کردیم رفتیم خونه عمه مرضیه و بعد هم رفتیم خونه عمو عباس که دیگه اونجا بود که بابایی مارو قرنطیه کرد و نذاشت بریم خونشون چون مامانی گلو درد داشت و شدید سرماخوردگیش بیرون ریخت.
روز چهارم یک ساعتی شمارو گذاشتیم پیش عزیز و من و بابا رفتیم خرید، بعد از ظهر هم عمو مهدی و خاله و دایی حامد و زندایی آیدا و درسا خانوم گل گلی اومدن خونمون، کلی با درسا خانوم کیف کردیم و ازش عکس انداختیم.
روز پنجم هم بابا مسعود رفت سرکار و برای اینکه ما تنها نباشین عمو احمد اومد دنبالمون رفتیم خونه خاله، قرار بود شما پیش خاله بمونی و من و بابا شب بریم عروسی دوستش ولی هرکاری کردم دلم نیومد که شما بدون ما اذیت شی و چون منم فکر می موند پیش شما اصلا بهم خوش نمیگذشت برای همین به بابا زنگ زدم و گفتم اگه ناراحت نمیشه و براش مهم نیست نریم و بابا هم استقبال کرد و گفت به خاطر اینکه روحیه من عوض شه و بهمون خوش بگذره دوست داشته بریم و حالا که من دوست ندارم بابا هم راضیه.
عصر بابا از سرکار اومد دنبالمون رفتیم خونه و بعد هم عمه مرضیه و عمه مهناز با خانوادهاشون برای بازدید عید دیدنی اومدن خونمون. روز ششم هم کامل خونه بودیم و عزیز فریده هم پیش ما بود ظهر عزیز رفت پایین و ماهم خوابیدیم که بین این خواب و بیداری های شما گل پسر کی بیدار شده بودی و مامان ساناز هم که به خاطر مریضی دارو خورده بود نفهمیده بود و یهو چشم باز کردم دیدم لبه تخت نشستی و لبای خوشگلت آویزون شده و داری موشکافانه گوشی مامان رو بررسی میکنی، چند ثانیه ای تو جا خشکم زد فقط خداروشکر میکردم که از روی تخت نیافتادی و خدا چقدر هوامون داشت که قبل از خوابیدن، من گوشیمو اونجا گذاشته بودم و شما هم بعد از بیدار شدن رفته بودی سر گوشی و از تخت نرفته بودی پایین.
بله تقریبا این اولین باری بود که بدون گریه بیدار شده بودی البته بابا مسعود بهم گفته بود یه وقتایی بدون گریه بیدار میشی و میشینی ولی من توجه نکرده بودم تا شب تو شوک بودک خدا خیلی بهمون رحم کرده بود تا برای بابا تعریف کردم پاشد صدقه گذاشت.
روز هفتم به اتفاق بابایی و مامانی رفتیم خونه دایی حامد برای عید دیدنی و بعد هم وسایل سفرمونو آماده کردیم و روز هشتم صبح اومدیم دنبال مامانی و بابایی و حرکت به سمت انزلی.
تو روزای خوب سفر سری به کاسپین زدیم، رفتیم شهر فومن و پروژه قلعه رودخان رو که نیمه کاره مونده بود تمام کردیم و کلی لذت بردیم از فضای زیبا و دلنشینش. کلی موتورسواری کردیم و صید ماهی ها رو تماشا کردیم.
بقیه اوقات رو هم در تراس زیبایی که رو به دریا بود گذروندیم.
دیگه مسیر هر بار رفت و آمد با ادا درآوردنای غزل هم که به جای خود، یعنی یه وقتایی تا مرز غش پیش میرفتم انقد که از دستش می خندیدم.
دنیا با غزل و سورنا برای من بهشته، عشقای من الهی همیشه سلامت باشید و تندرست.
شنبه یازدهم که مصادف با روز پدر بود برگشتیم و دو روز بعد هم خونه بودیم و حسابی استراحت کردیم با یه جمع و جوری اساسی آماده شدیم برای شروع سال جدید کاری.
البته سیزده بدر بعدازظهر با بابا مسعود رفتیم بیرون و آبمیوه خوردیم و بعد هم اومدیم خونه.
اینم از اولین نوروز در کنار یه پسر گل عشق به نام سورنا.