سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تعطیلات آخر هفته

1398/4/29 11:10
نویسنده : مامان ساناز
229 بازدید
اشتراک گذاری

برای کار شرکت باید این پنجشنبه می اومدم شرکت اما به همه قول دادم که سریع برمیگردم. چهارشنبه به اتفاق خاله سارا و غزل رفتیم خونه مامانی و بابایی.

این برنامه چهارشنبه تا جمعه از وقتی خاله سارا عروسی کرد در جریان بود ولی این یکی دوسال به خاطر درس غزل و آزمونهاش در طول سال میگیم مامانی و بابایی بیشتر بیان پیشمون.

مامانی این تابستون زرنگی کرد و گفت کل تابستونو باید شما بیایید ماهم تا جایی که بشه میریم که نه ماه تحصیلی رو مامانی بابایی راحت تر بیان پیشمون.

صبح پنجشنبه من رفتم سرکار و شما پسر نازنینم هم وقتی بیدار شده بودی کلی گریه کرده بودی و همه رو بیدار کرده بودی.

مامان ساناز ساعت یازده و نیم رسید خونه و بابایی و مامانی و خاله رفتن خرید، من و شما هم با هم کلی عشق کردیم. بقیه که اومدن ناهار خوردیم و مامان ساناز اسنپ گرفت و باهم رفتیم خونه، بابا هم از مشاوره اومده بود هرچی تلاش کردیم بخوابی نخوابیدی چون یه چرت کوچولو تو ماشین زده بودی خلاصه بیخیال خواب شدیم و شما با بابا رفتی قصابی و مامان هم مشغول جمع کردن وسایل شد.

و ساعت 5:30 بود که راه افتادیم به سمت ویلای عمو محمد.

کلی تو ترافیک موندیم و ساعت نزدیکای 8 بود که رسیدیم ویلا، عمو محمد و زنعمو هم که مهمونی دعوت بودن و به سمت تهران میرفتن ما رو تو راه دیده بودن و بهمون زنگ زدن.

ویلا که رسیدیم آرمان و آرمین هنوز تو استخر بودن و ماهم کلی مخفی کاری کردیم که نبینیشون، عمه مریم شام رو آماده کرد، همه انقدر آب بازی کرده بودن پنچر بودن، البته من و بابا مسعود هم که آب بازی نکرده بودیم انقدر روز شلوغی داشتیم حسابی خسته بودیم و دوست داشتیم زودتر بخوابیم، بعد از شام چون اتاق خواب های بالا گرم بود عمه اینا هم اومدن پایین خوابیدن و فقط عزیز رفت بالا.

از وقتی شما شیرین پسرم به پوشک نه گفتی من واقعا برای مهمونی رفتن استرس دارم چون بابا نمیذاره پوشکت کنم منم همش نگرانم یه وقتی جیش کنی و بقیه رو ناراحت کنی، واسه همین شب دو سه باری بابا رو بیدار کردم و بردت دستشویی ولی جیش نکردی و هربار هم گریه کردی که چرا بیدارت کردیم و من واقعا معذب شده بودم و نفسم گرفته بود چون عمه اینا بیرون خواب بودن و با صدای گریه شما بدخواب میشدن.

صبح از خواب که بیدار شدیم عمو و زنعمو هم اومدن و پسر گل من هم به عشق استخر حسابی صبحانه خورد و دیگه ول نکردی مدام میگفتی آب آب، همه کم کم آماده شدید و رفتید تو آب و حسابی باهم بازی کردید عمو محمد مهربون هم شما رو بغل کرد و کلی توپ بازی کردی.

خلاصه به هممون حسابی خوش گذشت، بعد از خوردن ناهار و یک کوچولو استراحت دوباره همه راهی استخر شدید، قرار بود تا شما استخرید منم بخوابم ولی بابا مدام صدا میکرد که بیا فیلم بگیر.

انقدر از شیرجه زدنت خندیدیم که خدا می دونه ولی عاشق آب و آب بازی که بودی، عاشق ترهم شدی. 

منم یک ساعتی خوابیدم و بعد بابا مسعود صدام کرد که بگیرمت چون دیگه سردت شده بود، با بابا دوش گرفتی و بعد هم لباس پوشیدی. دیگه همه از آب اومدن بیرون، و تقریبا نزدیکای غروب بود که همه باهم به اصرار امیرعلی رفتید مسجد.

و بعد هم کلی بابا از نماز خوندنتون تو مسجد تعریف کرد، آفرین به شما پسرای ناز.

شام رو هم اونجا بودیم و آخر شب ما و عمه مریمینا راه افتادیم به سمت تهران و باز خوردیم به ترافیک اونم چه ترافیکی ساعت یک و نیم بود که رسیدیم خونه.

و مامان بیچاره هم باید ساعت 5:30 بیدار شه و بره سرکار....

اما همه این خستگیا می ارزه به ساعات شاد و قشنگی که کنار هم سپری میکنیم، عمو محمد و زنعمو مونا سعی میکنن به همه خوش بگذره هرچند خودشون خیلی خسته میشن اما با خوش رویی و مهربونی هر کاری میتونن انجام میدن که هم راحت باشیم و هم خوش بگذره، زنعمو برای هممون پتو و ملحفه های رنگی خریده و قت خواب که میشه هر کی میره سراغ رنگ خودش، برای اینکه ما راحت باشیم و هر هفته نخوایم کلی چیز ببریم.

سورنا جونم خیلی خوشحالم که عموی به این خوبی داری، عشقی که تو چشمای عمو محمد هست وقتی همتون خوشحالید  و محبتی که به همه داره نشون میده چقدر مرد بزرگیه، من که انقدر همیشه تعریف عمو رو میکنم که همه دیگه حوصلشون سر میره  و میگن باز از برادرشوهرش تعریف کرد، اما حقیقت اینه که مثل عمو محمد خیلی کم پیدا میشه.

من و بابا مسعود خیلی دوسش داریم و همیشه از خدا میخوایم تنش سلامت باشه و سایش بالای سرمون. عمو محمد ستون اصلی خانوادست.

 من که همیشه خداروشکر کردم  هم به خاطر بابامسعود که همسر و پدر خیلی خوبیه و همیشه برای خوشبختی من و شما در تلاشه و هم به خاطر خانواده بابا. 

الهی همیشه شاد و خوش و سلامت کنار هم باشیم.                       

پسندها (3)

نظرات (1)

❤️Maman juni❤️Maman juni
12 مرداد 98 5:31
🤗