سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین شبی که پیشمون نخوابیدی

1399/6/26 8:33
نویسنده : مامان ساناز
127 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب طبق روال سه شنبه ها مامانی و بابایی اومدن پیشمون.

کلی با مامانی بازی کردی و براش شکل میکشیدی و میگفتی با خط بهم وصل کن و بعدم تشویقش میکردی، بعدم که با بابایی و بابامسعود تا آخر فوتبال پرسپولیس رو دیدید و بعد از گل پرسپولیس دویدی تو اتاقو و گفتی مامان بزن قدش پِپولیس گل زد.

من و بابا رفتیم که بخوابیم و هرچی صدات کردیم گفتی میخوام پیش مامانی بابایی کارتون ببینم و تازه با موبایل بابا رفتی بیرون، دیگه خوابمون برده بود که اومدی تو اتاق و فکر کردم مثل هر هفته که بعد از دیدن کارتون میای میخوای پیشمون بخوابی که یهو صدای مامانی رو شنیدم که گفت پس چرا برگشتی گفتی رفتم گوشیه بابامو بذارم.

خلاصه که رفتی بیرون و نیومدی پیش ما بخوابی ... صبح تا ساعتم زنگ خورد اول جاتو نگاه کردم و دلم گرفت، جالبه که بابا مسعودم چشماشو باز کرد و گفت آخر نیومد پیشمون بخوابه...

اومدم بیرون و چند دقیقه ای فقط نگات کردم خوشگل و ناز بین مامانی و بابایی خوابیده بودی، مامانی گفت دیشب بهش گفتی من بلدم برات قصه شنگولو و منگول بگم ولی میخوای بازم تو بگو که بهتر یاد بگیرم و مامانی برات قصه گفته بود و خوابیده بودی.

حاضر که شدم رفتم تو اتاق تا گوشی بابارو بزنم به شارژ که بابا بیدار شد گفتم مسعود ببین نیومده دیشب پیش ما بخوابه، بابا هم گفت آره منم ناراحت شدم ولی عیب نداره دوست داشته پیش مامانی بابایی بخوابه...خوبه واسش

البته که این جدایی دیشب ارتباط خیلی خیلی نزدیکی با هدیه هاپوهای بابا مسعود داشت...

دلم آشوبه...

هم برای استقلال و جدا خوابیدن دیشبت خوشحالم و هم کلی دلم گرفته...

بهترین من، بدون که من و بابا عاشقانه دوست داریم، تو بهترین هدیه خدایی، الهی که همیشه سلامت باشی و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات باشه.

چشم و فکر بد ازت دور...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)