برای تو می نویسم 3
این روزها که میگذره چیزهایی رو تجربه میکنم که از خدا میخوام هیچکس حتی دشمن و بدخواهم تجربه اش نکنه، چقدر سخت میگذره این روزها، روزهایی که حتی تو خنده هاتم یه غم بزرگ فریاد میکشه.
امروز طرفای ظهر، نمره درس تئوری تصمیمگیری اعلام شد، زنگ زدم خونه که مثل قدیما ذوق بیست گرفتنمو با بابایی و مامانی شریک بشم که فهمیدم باتری بابایی چند بار شوک داده، اینکه چی به من گذشت تا به بیمارستان برسم قابل توصیف نیست اینکه خاله و مامانی چی بهشون گذشت هم همینطور...
به موهای سفید شده خاله سارا که نگاه میکنم به اینکه روز به روز از غصه بابایی لاغر و لاغرتر میشه قلبم میگیره.
اما بیشتر از همه نگران شما و غزلم، روزهای قشنگ شما که اینطوری با غم سپری میشه، دیشب من و خاله که از بیمارستان رسیدیم گریه میکردیم، دونه دونه بغلمون میکردی و شونه هامونو می مالیدی، مامانی گفت ظهرم که مامانی گریه میکرده بغلش کردی و گفتی مامانی غصه نخور بابایی خوب میشه.
اینکه هر کدومتون به فراخور سنتون این طور همراهید و کنار ما، نمیدونم خوبه یا بد، کاش هیچوقت این روزها اتفاق نمی افتاد و شما شاهدش نبودید، من دارم تمام سعیم میکنم که قوی باشم که تکیه گاه باشم برای خاله و مامانی برای شادی شما و غزل، اما کم آوردم تو این اتفاقای رنگ و وارنگ که هر روز یه جوری برامون رقم میخوره...
نمیدونم...