سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

یک هفته سخت

1398/9/1 14:33
نویسنده : مامان ساناز
270 بازدید
اشتراک گذاری

تا رسیدیم تهران با تماس هایی که باهامون گرفته شده بود همه نگران حال دایی کامبیز(دایی بابا مسعود) شدیم. 

خونه که رسیدیم شربتهاتو دادم خوردی و خوابیدیم ولی همش مراقبت بودیم که تبت بالا نره، یهو ساعت 4 بود که دیدیم داغ داغ شدی، بیدارت کردیم و بهت شربت دادیم و بابا گفت که ببریمت بیمارستان، راه افتادیم به سمت بیمارستان نیکان و بعد از کنترل دما توسط تریاژ نشستیم تا خانوم دکتر بیاد.

معاینه شدی و خانوم دکتر گفت که این ویروس شبه آنفلانزا با تب مقاومه و چند روزی همینطوری تب بالا داری و برات دارو نوشت و یک شیاف استامینوفن که همونجا برات بزنن. از بیمارستان که راه افتادیم دیگه کم کم خنک شدی، سرکوچه بابا از داروخانه داروهاتو گرفت و رفتیم خونه و داروها رو بهت دادیم و مامان سریع حاضر شد رفت سر کار.

بعد از رفتن مامان زندایی بابا به عزیز فریده sms داده بود و گفته بود سریع تر بره خونشون چون حال دایی خوب نبود. بابا هم بیشتر پیشت مونده بود تا عزیز برسه و مطمئن بشه چیزی نیست و بعد بره سرکار.

مامان سانازم زنگ زد به خاله و دستور مصرف داروهارو بهش گفت. به خاطر گرونی بنزین اوضاع شهر بهم ریخته بود با اینکه چند ساعتی زودتر از محل کار راه افتادیم اما تو ترافیک آزادگان اسیر شدیم، خاله سارا هم زنگ میزد و میگفت حالت خوب نیست و تبت خیلی بالارفته منم که کاری از دستم بر نمیاومد فقط اشک میریختم، آخر یکی از گاردریلها رو خوابوندن و وسط اتوبان یه راهی بازکردن اما مگه ماشینا میذاشتن بریم. آخر مامان ساناز و همکاراش پیاده شدن جلو ماشینارو گرفتیم تا سرویس ما بتونه دور بزنه، دیگه دست خودم نبود داد میزدم میکوبیدم رو کاپوت ماشینا میگفتم تورو خدا نیاید بزارید ما بریم بچم مریضه.دیوونه شده بودم تا من برسم بابا خودشو رسونده بود بهت و بالاخره با خاله تونسته بودن تبتو کنترل کنن منم اومدم خونه خاله و عصرتر با هم  اومدیم خونه، شامو خوردیم و به بابا گفتم شیفتی بیدار بمونیم چون واقعا بریده بودم، شربتهاتو خوردی و باهم خوابیدیم بابا مسعود هم بیدار مونده بود، خاله سارا هم پیامکی کنترلمون میکرد که خواب نمونیم و بابا مسعود جای من جواب میداد.

 

یکی دو ساعتی که گذشت خوابم سبک شد، دستمال روی سرت گذاشتم و خنک تر شدی، ساعت سه و نیم هم بیدارت کردیم شربتهاتو خوردی و خوابیدی. صبح که رسیدم شرکت بابا زنگ زد و گفت دایی کامبیز فوت کرده و عزیز 6.5 صبح خبر داده بوده، حالمخیلی گرفته شد البته عزیز شب پیش بهمون گفت که حالش خیلی بد بوده.

هر شب موقع خواب و یا هر وقت که صدای اذان رو میشنیدیم براش دعا میکردیم من بهت میگفتم دستاتو بیار بالا رو به آسمون، دعا میکردم و شماهم میگفتی آمین.

سفر مشهدم خیلی برای دایی دعا کردیم اما حکمت خدا چیز دیگه ای بود...

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود...

مطمئنم دایی کامبیز یه جای خوب پیش خدای مهربون داره، چون خیلی آدم خوبی بود و هممون دوسش داشتیم هیچ وقت ندیدم و نشنیدم که کسی ازش ناراحت باشه.

از شرکت ماشین گرفتم به سمت بهشت زهرا، وقتی رسیدم خاکسپاری تموم شده بود و همه باهم رفتیم برای ناهار، اما حال مامان ساناز خیلی خراب بود اصلا نمیتونستم بشینم تمام بدنم درد میکرد کل راهو ناله کردم بابا مسعود مامانو برد دکتر و بعد از یک سرم و چهارتا آمپول و چند ساعتی خواب سرپا شدم با بابا اومدیم دنبالت و بعد هم آماده شدیم و رفتیم خونه زندایی بابا برای شام غریبان.

خدا رو شکر که سرمای شماهم سبکتر شده بود. دوشنبه آروم گذشت و دوباره از سه شنبه حالت خراب شد انگار دوباره سرما خورده بودی، خاله سارا همش زنگ میزد و میگفت بی حالی اصلا بازی نکرده بودی و حرف نزده بودی و همش خواب بودی، خاله با خودش برده بودت مسجد و نوبتی با عمو احمد تو ماشین نگهت داشته بودن، بابا ناصرم اومده بود از پشت شیشه دیده بودت زنگ زد به من و زد زیر گریه، گفت بچم لاغر شده جون نداشت دارم دیوونه میشم تو رو خدا ببرش دکتر.

من اومدم خونه خاله پیشت، بابا مسعود هم از مسجد عزیزو که مریض شده بود برده بود دکتر و بعدم اومد پیش ما و دوباره بردیمت پیش دکتر خودت. 

تو این تایمم مرتب خاله و بابایی زنگ میزدن که ببینن چطوری. مطب دکتر هم پر بود از بچه هایی که همه مثل شما بودن و این ویروس شبه آنفلانزا حسابی شایع شده بود و همه رو درگیر کرده بود.

دکتر ویزیتت کرد و چندتا دارو رو عوض کرد. داروهاتو گفتیم و برگشتیم خونه. چهارشنبه از بعد ازظهر سبکتر شدی، خاله لادنم به مامان ساناز زنگ زد و برای شام دعوتش کرد، مهمونی مختص خانوما بود ولی چون شایانم بود خاله لادن گفته بود عمو احمدم بیاد، مامانی و خاله شعله و خاله سارا و غزل هم اومده بود، آدرس شهرک غرب بود وقتی شامو خوردیم خاله لادن گفت بدوید که دیر نشه براتون بلیط کنسرت گرفتم آخه قبل از سفر کیش خاله گفت قرار رضا بهرام 28 آبان کنسرت داشته باشه و برامون بلیط میگیره اما انقدر سریع پرشده بود نتونسته بود و دیگه بعد از اینکه سانس فوق العاده گذاشته بودن به ما نگفته بود و خودش گرفته بود و سورپرایزمون کرد.

از اونجا رفتیم هتل اسپیناس البته انقدر ترافیک بود که ماشینو تو مسیر پارک کردیم و پیاده رفتیم، هواهم خیلی سرد بود اما فضای هتل خیلی خاص و زیبا بود و کنسرت هم واقعا عالی بود و خیلی بهمون خوش گذشت.

وقتی رسیدم خونه خواب بودیولی خدارشکر تب نداشتی، پنجشنبه هم مهمونی شایان بود اول از عزیز اجازه گرفتیم و بعد هم رفتیم صندوق، از اونجا هم رفتیم سفیر سون سنتر و برای شایان هدیه خریدیم، شما هم طبق معمول همه روزهایی که مهمونی دعوت میشیم تا ساعت 4 بیدار بودی و بعدم که خوابت برد یک ساعت نشده بیدار شدی و همش میخواستی مامان ساناز بغلت کنه، خلاصه با شرایطی خاص حاضر شدیم و رفتیم مهمونی.

شب خیلی خوبی بود خیلی از دوستانمونو که سالها ندیده بودیم میدیدیم، کلا خاله لادن هروقت میاد ایران همه رو دور هم جمع میکنه. به مامان ساناز که خیلی خوش گذشت شماهم آخرای مهمونی خوش اخلاق شدی و کلی رقصیدی، بابا مسعودم به خاطر ما اومد مهمونی اما میدونم خیلی بهش خوش نگذشت چون همش یه جا نشسته بود.

خیلی خستم دلم میخواد چند روزی سرکار نرم و استراحت کنم.

پسندها (1)

نظرات (0)