سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

پیتتا

1398/9/2 11:16
نویسنده : مامان ساناز
203 بازدید
اشتراک گذاری

سفر کیش که رفته بودیم روز اول عصری گرسنه مون شد چون فقط ناهار هواپیمارو خورده بودیم و بابا مسعود زنگ زد برامون پیتزا آوردن درِ اتاق و گفتن باید همونجا هم حساب کنیم و دستگاه پوز هم داشتن.

عصر چهارشنبه هم تا از خواب بیدار شدی پیتزا خواستی بابا هرچی به فست فود داخل هتل و بیرون هتل زنگ زد همه گفتن 7 به بعد میتونن سفارش بگیرن. دیگه انقدر تو اتاق راه رفته بودیو گفته بودی پیتتا کلافه شده بودم تا ساعت 7 شد بابا زنگ زد و برات سفارش داد، غذا که آماده شد و زنگ اتاق رو زدن با ذوق دویدی جلو در و کارت قرمز بابا رو هم بردی که حساب کنی(بابا مسعود هر کارت دیگه ای بهت میده قبول نمیکنی میگی نه بابا قرمسی).

امروز صبح بابا از خواب بیدارم کرد که بریم بهشت زهرا سر مزار دایی کامبیز، سریع آماده شدیم شماهم که خواب بودی و پیچیدیمت لای پتو و رفتیم. بعد از فاتحه برای دایی و دیدن زندایی و خانوادش رفتیم قطعه 304 سر مزار بابابزرگ و عزیز مامان ساناز و بعد هم بابا بزرگ شما.

براشون فاتحه خوندیم گل گذاشتیم و بعد هم سریع برگشتیم سمت خونه چون بابا مسعود باید می رفت نمایشگاه.

بابا آماده شد و رفت و مامان ساناز و آقا سورناهم باهم ناهار درست کردن و خوردن و سریع رفتن خوابیدن، از ساعت 2 تا 6 خوابیدیم، راستش این روزای جمعه مامان ساناز باید تلافی کل هفته رو در بیاره و حسابی پسر کوچولوشو بغل کنه و بخوابه.

همیشه فک میکردم وقتی از شیر بگیرمت وابستگیت به من کمتر میشه، قبلا شبا شیرتو که میخوردی میچرخیدی بابا رو بغل میکردی و می خوابیدی، اما این دوهفته خیلی بهم وابسته تر شدی، هرشب میای روی دستم و تو بغلم میخوابی تا خود صبح. الهی قربونت بشم پسرخوشمزه من.

دیگه بابا که اومد بیدار شدیم و با هم عصرونه خوردیم و بعد هم مامان رفت سراغ جمع و جور کردن خونه. بابا مسعود پرسید شام چی بخوریم گفتم برای شماماهیچه میپزم، خوددم هوس سالاد چیکو چیکن کردم برام سفارش بده. تا اینو شنیدی گیر دادی بابا پیتتا پیتتا از تو کاپشنتم پول درآوردی و به بابا میگفتی بابا من پول دائم، اقا بیاد آم بیاره من پول دائم.

هرچی تلاش کردیم به دلیل قطع بودن اینترنتا نتونستیم شماره چیکو چیکنو پیدا کنیم 118 هم که شمارش ثبت نشده بود بابا لباس پوشید که بره بگیره و بیاد که گریه کردی دنبالش، منم دیگه به بابا گفتم همه حاضرشیم و باهم بریم. خلاصه با این حال مریض و سینه درد به دستور شما قرار شد پیتزا بخوریم، از کنار پارک که رد شدیم گفتی بابا تاب تاب بستست؟ من و بابا هم گفتیم بله چون هوا سرده بستن که نی نیا نرن سرمابخورن.

با بابا رفتی سفارش غذا رو دادی و کتاب داستان هدیه ات رو هم گرفتی و اومدی، طبقه دوم و سوم جا نبود و همون پایین نشستیم یهو سرتو گرفتی بالا و بادکنکا رو دیدی و گفتی آخ!! مامان!! باکنک. گفتم باشه شامتو خوردی با بابا برو بردار.

خوب شامتو خوردی و بعد هم بقیه پیتزاهاتو جمع کردی که ببری خونه و با بابا رفتی بادکنکتم برداشتی و اومدیم خونه.

تو راه راجع به همه چی نظر میدادی، میگفتم سورنا من میدونم یا تو؟ میگفتی من، من دُتَُرَم. میگفتم پس غزل چی؟ میگفتی غزل دُتُر نیس میگفتم پس چیه؟ میگفتی اوسدول.

خونه که رسیدیم چون بابا خیلی حالش بد بود رفت که بخوابه مگه گذاشتی، هی میرفتی بیدارش میکردی، بابا پاشو قان قان باسی.

بعدم که دیگه گفتم سورنا نکن خودمم آماده شدم بیام بخوابم دیدم دوتا پاهاتو انداختی رو کمر بابامسعود و با ریتم ضربه میزنی. دیگه خندم گرفته بود از این همه آتیش پاره بودنت.

عصری داشتی بهم تعریف میکردی که با مامانی جیش. آب باز، مامانی خیس، مامانی آآآآآآ بعدم میخندیدی. هر وقت مامانی خونمونه میگی مامانی ببرتت دستشویی بعد تا مامانی میشورتت و میاد شلنگ بزار سرجاش آبو باز میکنی مامانی رو خیس میکنی و کلی میخندی.

الهی دورت بگردم. این چند روز حسابی دلتنگ مامانی و بابایی بود دیروز از صبح برای بابایی جا نگه داشته بودی که بیاد خونمون، یه ماشین پارک کرد جاش، کلی گریه کردی ظهرم موقع خواب بهونه بابایی رو گرفتی و چند بار بهش زنگ زدیم و بابایی باهات حرف زد تا آورم شدی.

ایشالا دیگه خوب خوب بشیم و این ویروس لعنتی از خونمون بره بیرون تا مامانی و بابایی هم بتونن راحت بیان خونمون.

پسرک جونم خیلی دوست دارم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)