سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد مهربونترین خاله دنیا

1398/9/15 14:40
نویسنده : مامان ساناز
743 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب خاله، مامانی و بابایی و عمو احمد و غزل مهمان ما بودند.

تو این هفته به خاطر مریضی مامانی، مامانی و بابایی نیومده بودن پیشمون و حسابی دلتنگشون بودی، تا بابا ناصر زنگ میزد میگفتی بابایی می آی؟

چند روز پیشم که شنیدی ماشین بابایی خراب شده کلی گریه کردی و به من میگفتی نه ماشین بابایی خراب نیست بابایی میاد.

دیروز از صبح که از خواب بیدار شدیم بهت گفتم زود باش خونه رو جمع و جور کنیم که بابایی و مامانی میان، کلی به مامان کمک کردی و بعدم طبق معمول پنجشنبه ها برات از چیکو چیکن غذا سفارش دادم و رفتی حساب کردی و غذا رو گرفتی.

اما تا یه کوچولو از غذا خوردی گفتی مامان بابایی مُخ اوخایی(مرغ سوخاری) دوست داره گفتم بله، دیگه بقیه غذاتو جمع کردی و بردی دم یخچال گفتی بذار اینجا.

گفتم نمیخوری گفتی نه بابایی بیاد بخوییم(بخوریم)

دیگه بعداز ناهار سریع خوابوندمت که عصری که بابایی و مامانی میان سرحال باشی، بابا که اومد برای مامانی و بابایی ماشین گرفتیم و به بابایی گفتم رسیدن زنگ خونه رو نزنن که بیدار نشی.

تا بابایی بهم زنگ زد و خیلی آروم گفتم الان در رو باز میکنم دیدیم از تخت اومدی پایین و جلو اتاقی، گفتی مامان باباییه؟

گفتم بله.

انقدر خوشحال بودی ذوق میکردی که خدا بدونه، البته بابایی و مامانی هم انقدر دلشون برای تو تنگ شده بود که بیشتر از تو ذوق داشتن.

یعنی فک کنم تو این دنیا هیچ چیز به اندازه تو و غزل برای بابایی و مامانی لذت بخش نیست. این دوست داشتنشون برام قابل احترامه.

اما راستش بابایی با حساسیتایی که راجع به تو داره یه وقتایی واقعا عصبیم میکنه. انقدر که زنگ میزنه توصیه ایمنی میکنه، حالتو میپرسه و ... دیگه یه وقتایی کلافه میشم.

الهی همیشه تنشون سالم باشه و سایشون بالای سر ما.

خلاصه تا بابای رو دیدی زودی غذاتو خواستی و برات گرم کردم و خوشگل نشستی پیش بابایی خوردیش.

بعدم که دیگه من وارد فاز استراحت شدم چون وقتی بابایی و مامانی هستن دیگه با من و بابا کاری نداری، بابا مسعودم رفت خوابید.

عصری همه باهم فوتبال پرسپولیس رو دیدم، مامانی برای شام فسنجون درست کرد وبعد هم خاله و غزل اومدن.

بابا مسعودم رفت برای خاله سارا کیک و شمع خرید.

امسال تولد خاله ما نبودیم بعدم که اومدیم مهمونی شایان بود و بعدم مریضی شما و مامانی و این اولین فرصتی بود که تونسته بودیم دور هم جمع شیم.

بعد از شام کیک خاله رو آوردیم، خاله سارا اصلا انتظارش رو نداشت البته کلی هم بهمون غر زذ که چرا کیک گرفتیم.

سورناخان منم دوید پشت میز، صدبار تولدت مبارک خوندیم و شما و خاله فوت کردین و تا به خاله تبریک میگفتیم میگفتی  اِاِ توئود(تولد) منه.

الهی که خاله سارا همیشه سلامت باش. 

مامان ساناز همیشه تو دعاهاش و دردو دلاش با خدا فقط خواسته که عزیزاش سلامت باشن، وجود خاله سارا با ارزشترین نعمتی که خدا به مامان ساناز داده و با هیچ چیز در این دنیا قابل قیاس نیست.

خاله سارا هم مامانمه هم بابامه هم خواهرمه هم دوستم تو هر موقعیتی که باشم تو هرنقشی که ازش انتظار دارم کمکم میکنه.

همیشه با حرفاش با راه حلاش و بادرایتی که داره کمکم می کنه آرومم میکنه همیشه یکی رو دارم که بهش تو هر حال و شرایطی که باشم پناه ببرم.

آدما وقتی بزرگ میشن خیلی حرفا رو دوست ندارن به مامان باباشون بگن یا اصلا یه چیزایی هست که دلشون نمیخواد ذهن بابا و مامانشون درگیر کنن من اون موقع ها یه سنگ صبور دارم به نام آبجی سارا.

همیشه خداروشکر میکنم به خاطر داشتنش. 

ازش خیلی ممنونم به خاطر وقتی که برات میذاره.

پسر گلم یادت باشه که همیشه قدردان محبتها و زحمات خاله سارا باشی.

هرچند مهربونیای خاله با هیچ چیز قابل جبران نیست.

خاله سارای مهربون، بهترین

تولدت مبارک

الهی 120 ساله بشی آبجی گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)