سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سالگرد بهترینها

1398/9/13 13:00
نویسنده : مامان ساناز
665 بازدید
اشتراک گذاری

یه روزی روزگاری جونم به جونشون بند بود اگر جایی بودیم اگر قرار می شد شب بمونیم حالم خراب میشد هزار بار زنگ میزدم تا صداشونو بشنوم تا حالم خوب بشه.

هنوز صدای آپاردی سئللر سارانی بابابزرگ که روی پله های ایوان خونه مینشست و میخوند توی گوشمه، صدای قیزیم قیزم گفتانش، یه روزایی که دستمو میگرفت و میبرد بیرون و بعد برام النگو میخرید و بر میگشتیم خونه،یه وقتایی شبا میدیدم یه چیزی میخورد به پنجره میرفتم پنجره رو باز میکردم میدیدم بابابزرگه از بالکن اتاقش اشاره میکرد بیا، بدو بدو میرفتم پیشش میدیدم تو چارچوب کمدش نشسته میگفت جیبتو بیار جیبامو پر از پسته و باسلق میکرد، سهم بقیه رو هم بهم میداد که بهشون بدم. بابابزرگم سالار زندگی من بود همیشه احساس میکرد هیچ ناممکنی براش وجود نداره، عظمت و حرمتی که تو خونه داشت خیلی برام زیبا بود همه ازش حساب میبردن، وقتی سکته کرد زندگیم زیرو رو شد هیچ وقت فکرشو نمیکردم، انقدر همیشه برام قوی بود که اصلا تو ذهنم نمی اومد مریضی و مرگ به سراغش بیاد سالها گذشت و بابابزرگم با یک مریضی سخت جان سپرد.

9 آبان بود و من در اوج یک پروژه کاری و ساختن آینده شغلیم که یکباره ویران شدم، وقتی می دیدم پدربزرگم بعد از سالها زحمت و تلاش رفت هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمیکردم روزهام همه سرد و یکنواخت میگذشت، غبار غم از خونمون نمیرفت، انگار بابابزرگ با رفتنش خیلی چیزها رو هم برده بود.

خونه دیگه سرد بود عده ای که تا حالا مجبور به بعضی رفت و آمدها بودن حالا کم کم خودشونو نشاون میدادن ...

بگذریم...

علاوه بر وعده پنجشنبه ها که به خواست عزیز همه باید میرفیتم سر مزار بابا بزرگ تا همه رو دور هم ببینه، یک روز در هفته هم وقتی برای بازرسی پروژه زیر گذر بهشت زهرا میرفتم، یک ساعتی از همکارام جدا میشدم و میرفتم سر مزارش و یک دل سیر باهاش درد و دل میکردم.

تو همون روزها و ماه ها بود که باب آشنایی بیشتر من و بابا مسعود هم باز شد، بابا مسعود هم اون روزها پدرش رو از دست داده بود و عجیب که عزیزان ما هر دو نزدیک هم به خاک سپرده شده بودن.

حالا دیگه جای بابابزرگم رو هم تو قلبم عزیز گرفته بود، آخ که چقدر دلم برای دستاش تنگ شده، دو سال بعد از فوت بابابزرگ خونه قدیمی رو خالی کردیم و رفتیم. شبا تا مدتها پیش عزیز میخوابیدم که تنهایی نترسه، عصرا که خونه میرسیدم و پله هارو میرفتم بالا، عزیز از صدای پام می فهمید منم و شروع میکرد قربون صدقه رفتن" دختر گلم دختر گل بلبلم داره میاد" بعد تو چارچوب خونشون میایستادم میگفت الهی بمیرم برات خسته نباشی دخترم، بچم جون نمونده براش. منم خودمو لوس میکردم و خستگی طور میرفتم سمت واحد خودمون.

اما عزیز هم رفت خیل دور از انتظار خیلی یهویی اما رفت، رفت و قلب منو با خودش برد هنوز هم بعد از چهار سال روزی نیست که به یادش نباشم محال دست به قلم بشم و یادش نیافتم، ماه ها طول کشید تا به خودم اومد گاهی ساعتها روی تخت دراز میکشیدم و فقط گریه میکردم، 94 لعنتی ... فروردین لعنتی... پاییز لعنتی... تو بهترین هامو از من گرفتی.

سرد بود بارون میبارید و من اندوهگین تر میشدم. بارون رو دوست داشتم اما حالا تا میباره دلمو میبره به روزهای غم، غم فراق... 

از وقتی با بابا مسعودت ازدواج کردم پدربزرگت هم مثل عزیز و بابابزرگم برام عزیز شده، هرچند من ندیدمش، اما همیشه از مهربونی و مردم داریش شنیدم، هر وقت به صدای اذانی که بلند شده برای عزیز و بابابزرگ خودم فاتحه خوندم برای آقای فارسی هم خوندم.

و همیشه ازش تشکر کردم به خاطر همسر خوبی که دارم به خاطر تمام چیزاهای خوبی که به بابا مسعود یاد داده به خاطر آرامشی که تو زندگیمون هست و قطعا دعای خیری که برامون میکنه.

وقتی بابا مسعود بهم پیشنهاد ازدواج داد گفت که هیچی نداره و تازه هم کار پیدا کرده، ولی اینا اصلا برام مهم نبود حس خوبی که همیشه در کنارش داشتم و میدیم مثل بابام مهربون و خیلی حواسش بهم هست باعث شد جوابم بهش مثبت باشه.

چون همیشه به ما یاد داده بودن که آرامش و عشق اولیته.

همه اینها رو برات نوشتم تا ازت بخوام تو همیشه خوب باشی، یک پسر خوب، یک فرزند خوب، یک همسر خوب، یک پدر خوب، یک پدربزرگ خوب، فارغ از اینکه در آینده چه تحصیلاتی داری و چه شغلی، فارغ از اینکه چه جایگاه اجتماعی داشته باشی، انسان باشی یک انسان واقعی دلم میخواد حرمت و ارزشی به واسطه منش خوبت داشته باشی و من و بابا همیشه بهت افتخار کنیم.

از همون موقع که برای داشتنت تصمیم گرفتیم از همون موقع که مهمان دلم شدی سعی کردم خیلی چیزها رو رعایت کنم تا نتیجش رو در شما ببینم. 

من و بابا تا اونجا که تونستیم سعی کردیم خوب باشیم، خیلی وقتا خیلی چیزارو تو خودمون ریختیم تا کسی رو شرمنده و ناراحت نکنیم، از خیلی چیزا گذاشتیم از خیلی راست و دروغا، اما به روی کسی نیاوردیم تا نکنه آبرویی بریزیم، همیشه برای همه خیر خواستیم و دعا کردیم، هرکاریم میکنیم به قول بابا مسعود میگیم اوستا کریم حواسش هست و میبینه.

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن صحنه که مردم بسپارند به یاد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)