سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

کرونای لعنتی

1400/4/2 9:09
نویسنده : مامان ساناز
114 بازدید
اشتراک گذاری

واقعا دلم میخواد برم یه جایی که دیگه هیچ خبر و اثری از کرونا نباشه.

چرا این لعنتی تموم نمیشه و دست از سرمون برنمیداره، جالبم اینه که همه، همه کاری میکنن و همه جایی میرن بعد فقط دیگرانو منع میکنن و کارای بقیه با خطر بوده و خودشون کلی ایمن کار کردن، یعنی بعضی وقتا که از جلوی این رستوران های سرکوچه رد میشیم دلم میخواد از ماشین پیاده بشم و تک تکشونو بزنم تا بلکه اون مغز تو کله هاشون از حالت آکبندی در بیاد، دیگه داستان رستوران رفتن و مسافرت رفتن تواین اوضاع چیه نمیدونم، 12 خرداد بود که نتیجه تست کرونای عزیز مثبت شد و حسابی نگرانمون کرد و در عرض چند روز ریه درگیر شد و عزیز از 14 خرداد بستری شد بیمارستان و بیست و یکم بود که خداروشکر مرخص شد.

به خاطر اینکه بابایی و مامانی ازت نگهداری میکنند الان هفته دومیه که خونشون هستیم با توجه به مشکلات بابایی و اینکه ما طبقه اولیم و ترجیح دادیم برای حفظ سلامت بابایی بیایم خونشون هرچند ابتلا از طبقات و فاصله دو متری و با رعایت اصول بهداشتی کاملا غیر ممکنه اما شرایط و مشکلات بابایی با همه فرق داره و گاهی میترسم که با استرسایی که داره بیشتر براش مشکل ایجاد بشه و فقط دعا دعا میکنیم زودتر نوبت واکسنش برسه و این کابوس تموم بشه.

جمعه 28 خرداد هم با خبر شدم خانواده عمه مهناز همگی دچار شدن، دوباره ترس و نگرانی همه وجودمو گرفت. 

بدترین چیز این مریضی لعنتی اینه که سختی و ناراحتی عزیزانتو میبینی ولی اون طوری که دلت میخواد نمیتونی کمکشون کنی و کاری از دستت بر نمیاد، دیروز حال آقا بهزاد اصلا خوب نبود صبح رفته بود اسکن ریه گرفته بودن براشون یه دکتر خوب نزدیک خونشون پیدا کردم و بابایی هم با آقا بهزاد حرف زده بود و گفته بود باید حتما بری دکتر و راضیش کرده بودعصری با عمه رفته بودن و دکتر گفته بود ریه 30 درصد درگیر شده و براش رسیژن و کلی قرص و آمپول دیگه نوشته بود.

ان شالله که به خیر از همشون بگذره، مامانی دیشب براشون غذا درست کرد بابایی هم مثل هر روز منو که از بین مسیر برداشت رفت براشون خرید کرد، بعدم باهم براشون آب هویج گرفتن و شب با اسنپ فرستادن. 

حالا بین همه این ماجراها کفش همسایه بابایینا هم از دیروز مونده بود جلو در واحدش، بابایی و مامانی هم استرس گرفته بودن که همسایشونم حتما کرونا گرفته که از خونه بیرون نرفته و مامانی هم گریه میکرد که این بنده خدا تنها زندگی میکنه کسی رو نداره اگر کرونا گرفته باشه چیکار کنه.

دیشب که غذا و خریدای عمه رو فرستادیم دیدیم کفشا نیست و بابایی کلی خوشحال شد و برق امید اومد تو چشماش.

دیشب بعد از یکسال و چند ماه برای زدن آمپولام رفتن خونه خالم، خاله و عمو رو دیدم و کلی ذوق زده شدم از دیدنشون هرچند صورت هاشون زیر ماسک بود و فاصلمون چند متر اما همون هم حالمو خوب کرد، دایی کامی و زندایی شادی هم اومدن پایین و تولدتو تبریک گفتن.

چقدر دلم برای همشون تنگ شده بود، الهی این روزهای سخت تموم بشه، کاش یه نفس راحتی بکشیم از خلاصی این ویروس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)