سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تعطیلات

1400/5/1 23:14
نویسنده : مامان ساناز
133 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته سه روز تعطیلی داشتیم، بابا مسعود دوشنبه گفت برای تعطیلات یه جایی رو اطراف تهران که مشکل تردد نداشته باشه بگیریم و بریم، همکارمم که هفته پیش برای تفریح چند روزی در یکی از شهرستانهای تهران اقامت گرفته بود اطلاعات کامل هتل و گردشگری رو بهم داد ولی هرچی حساب کردم دیدیم نخیر نمیشه با این اوضاع جایی رفت.

آخه با حلوا حلوا کردن که دهان شیرین نمیشه، نمیشه هم از کرونا ترسید هم رفت مسافرت هم از کرونا ترسید هم رفت رستوران هم از کرونا ترسید هم ماسک نزد هم از کرونا ترسید هم رفت مهمونی، هرچند که میشه از کرونا ترسید و کلی هم رعایت کرد و اما بازم دچار شد، مثل ما...

خلاصه که این تعطیلات سه روزه رو هم پیوند زدیم به روزهای گذشته از اسفند سال 98 تصمیم گرفتیم دور سفر رو خط بکشیم.

اولش با مامان محمد ایلیا قرار گذاشتیم ببریمتون مزرعه حیوانات اما بعد به خاطر گرمای هوا نظرمون عوض شد و برای همین چهارشنبه بعدازظهر با خانواده دوست بابا رفتیم پارک جمشیدیه، بعد از یک کم پیاده روی، یه جا نشستیم، اومدی بهم گفتی خوب الان اینجا چی داره من و محمدایلیا بازی کنیم، چند دقیقه ای هممون به حالت و حرفت میخندیدم، برای اینکه سرتون گرم بشه و از طبیعت گردی لذت ببرید گفتم الان باید چوب جمع کنید تا آتیش درست کنید شما هم که انگار تو کارتون دیده بودی با زدن سنگ بهم آتیش درست میکنن گفتی خوب پس سنگ پیدا کنیم بزنیم بهم چوبا آتیش بگیره.

کلی چوب جمع کردید و بالاخره موفق شدید آتیش روشن کنید هم کلی ذوق کردید و هم کار تیمی یاد گرفتید، خاله فائزه برای عصرونه کتلت درست کرده که همونجا خوردیم و بعد هم باتفاق اومدیم فلکه دوم نیروهوایی تا ببریمتون شهربازی.

تمام وسایل بازی اونجا رو هم سوار شدید و دیگه ساعت 12 شب بود که رضایت دادید از پارک بیایم بیرون.

پنجشنبه صبح میخواستم با خاله سارا برم بیرون، با مامانی و بابایی که حرف میزدیم گفتن دختر خاله مامانی برات سوغاتی فرستاده پرسیدی چیه و دیگه ولمون نکردی و گفتی باید همین الان بریم کادوهامو بگیرم، از اونجایی که با اوج گیری کرونا بابایی دوباره قرنطینه رو شروع کرده هر چی مامانی اصرار کرد ناهار بیاید گفتم نه، ظهر میام میگیرمو برمیگردم اما انقدر بی طاقتی کردی که بابامسعود گفت تا شما برید کارتونو انجام بدید من و سورنا هم میریم کادوهاشو میگیریم و میایم.

خلاصه وقتی رسیدم دیدم سوغاتی هاتو گرفتی و کلی هم خوشحالی. این چند روز بابا گفته بود آشپزی تعطیل و قرار بود هرروز خودش بهمون غذا بده، صبحها زودتر بیدار میشد و صبحانه رو آماده میکرد برای ناهار از بیرون غذا میگرفت شام هم برامون کباب درست میکرد. پنجشنبه ظهر هم به دستور شما مرغ و پیتزا سفارش دادیم.

عصری هم با هم رفتیم مهرآباد و یه سری به زمین زدیم، نفهمیدیم چی تو ذهنت بود که ماتر رو با خودت آوردی و تو کل راهم به بابا میگفتی یه جا خاک پیدا کن میخوام ماترو بذارم رو خاک راه بره، به خاک همونجا رضایت دادی یک کمی اونجا بازی کردی و مامان هم از غروب خوشگلی که تو آسمون بود لذت برد و در سکوتی که برقرار بود کلی با خدا درد و دل کرد.

تو راه برگشتم زنگ زدیم و گفتیم خاله اینا شب بیان پیشمون، میز و صندلی های حیاط و چیدیم و با خاله اینا همون جا شامو خوردیم.

از اونجایی که پنجشنبه تا خود صبح بیدار بودم کل جمعه فقط استراحت کردیم و تونستم کلی کارای عقب افتادمو انجام بدم و از همه مهتر کلیپهای تولدتم ادیت کردم و به خواست خدا پروژه تولد امسالت هم کامل شد.

وقعا به این آرامش و استراحت چندروزه نیاز داشتم، این روزها چون تو شرکت دست تنهام خیلی خسته میشم و  به این ستراحت های آخر هفته واقعا نیاز دارم.

الهی زودتر این روزهای پر استرس کرونا تموم بشه و دوباره شادی و آرامش به سرزمینمون برگرده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)