سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

فروردین نامهربان

1401/1/27 10:02
نویسنده : مامان ساناز
132 بازدید
اشتراک گذاری

29 اسفند از صبح یک دور دیگه همه چیز و جمع و جور کردم و گردگیری و جارو و خلاصه نزدیکای سال تحویل سفره هفت سینمونو چیدیم، سال نو که آغاز شد از ته دل الهی شکر گفتیم که 1400 با خوبی ها و بدیهاش به خیر تمام شد و وارد سال نو شدیم.

بعد سال تحویل هم عکس سال 1401 رو گرفتیم و برای شام و عید دیدنی رفتیم خونه عزیز فریده عمو محمدینا و عمه مریمینا هم اومده بودن.

برای دوشنبه هم قرار بود که بریم خونه باباینا، ساعت 2 بود که از خونه راه افتادیم و وقتی رسیدیم دیدیم مامانی برامون یه ناهار ویژه درست کرده  ... فسنجون و انقدر خوشمزه بود که مامان ساناز تا دو ساعت سر سفره بود و نمیتونست از فسنجون دل بکنه تا آخر شب خونه مامانینا بودیم و بعد اومدیم خونه روز بعد بعد از صبحانه رفتیم خریدایی که از عید جامونده بود انجام دادیم و بعد هم وسایلمونو جمع کردیم و رفتیم دنبال خاله مریم و مادرجون و راهی کیلان شدیم.

تا جمعه پیش عمو محمدینا بودیم و شما هم هرشب چک میکردی فردا میمونیم وقتی میگفتیم بله کلی خوشحال میشدی، حسابی با امیرعلی بازیکردید و بهتون خوش گذشت و جمعه بعدازناهار برگشتیم به سمت تهران.

اما ازسوم فروردین  با شنیدن خبر سرماخوردگی مامانی و بابایی و خاله سارا کامم حسابی تلخ شده بود و از نگرانی اینکه برای بابایی اتفاقی بیافته اصلا دل و دماغ نداشتم، هر روز به امید اینکه بهتر شده باشن زنگ میزدم اما  اوضاع خرابتر شده بود و غزل هم بهشون اضافه شده بود.

از کیلان که برگشتیم مامان شنبه رفت سرکار و بابا مسعود هم به اتفاق عزیز فریده شما رو برده بود شهربازی سیوان و حسابی بازی کرده بودی، مامان یکشنبه رو هم سرکار بود و شماهم پیش بابا مسعود خونه بودی، یکشنبه 7 فروردین بود که یهو بابا شب حالت سرماخوردگی پیدا کرد چشماش پر شد و صداش تغییر کرد و گفت خوب نیستم، به بابا گفتم بره تو اتاق شما بخوابه تا صبح ببینیم چی پیش میاد ولی با اصرار و گریه، شما هم رفتی پیش بابا خوابیدی و بعد از اینکه خوابت برد بابا آوردت گذاشت پیش من و خودش رفت تو اتاق شما خوابید دوشنبه صبح علائم بابا رفع شده بود و خداروشکر کردیم که چیز مهمی نبوده، البته پادرد و خستگی داشت ولی چون خبری از علائم دیگه نبود خیالم راحت شد که چیز جدی نبوده، ظهر بود که بردیمت برف بازی و سه شنبه هم ناهار رو با عزیز خوردیم و بعدازظهر بردیمش فرودگاه و از اونجا هم غذا بردیم برای مامانی و بابایی چون خداروشکر بابایی خیلی علائم حادی نداشت و برای همین مامانی اصلا از اتاق بیرون نمیومد و نمیتونست غذا درست کنه، اما انقدر زنعمو و خاله شعله لطف داشتن و براشون غذا درست کرده بودن برده بودن که بعد از یک هفته تازه نوبت به من رسیدکه غذا ببرم هر روز براشون غذا درست میکردم و تا زنگ میزدم که ببریم مامانی میگفت تورو خدا نیار خاله و زنعمو انقدر غذا آوردن که یخچال جا نداره و ما مجبور میشدیم خودمون اون غذا رو بخوریم. 

سه شنبه شب به روال شبهای گذشته گفتی بادکنک بازی کنیم من از چند دقیقه ای وقت خواستم که باعث شد ناراحت شی و گفتی دیگه نمیخوای بازی کنی (اینم اخلاق جدیدی که پیدا کردی و هرچی میگی و میخوای باید همون لحظه بشه و اگر نشه دیگه انجامش نمیدی اما انقدر حرفشو میزنی  یا به خاطرش گریه میکنه که آدم از کرده خودش پشیمون میشه) تا وقت خواب هرچی بهت اصرار کردیم گفتی نه که نه، نمیخوام بعدم زدی زیر گریه، بهت گفتم با بغض نخواب گلوت درد میگیره پاشو بریم بازی کنیم اما رضایت ندادی و با همون حالت ناراحتی خوابیدی.

تا صبح تو خواب دعوا کردی، گریه کردی و بی قرار بودی، هر وقتم برای خوردن آب بیدار میشدی میزدی زیر گریه و میگفتی با من بادکنک بازی نکردید. بعد از یه شب افتضاح صبح دوباره با گریه بیدار شدی گفتم سورنا دیشب تموم شد امروز سعی کن یه روز خوب داشته باشی، گفتی مامان دیشب بغض داشتم گلوم درد میکنه، رفتیم صبحانه بخوریم هم گریه کردی گفتی نمیتونم قورت بدم گلوم درد میکنه فکر کردم برای جلب توجه و ادامه دیشب، اما کم کم چایی خوردی گفتی بهتر شدم، بدنت گرمتر از همیشه بود و بعد از صبحانه بهت شربت سرماخوردگی دادم بعد هم رفتیم بیرون و  دوری تو میدون تجریش زدیم و ناهار رو از زرین برات کباب ترکی که دوست داشتی سفارش دادیم و طبق معمول نشستیم تو ماشین خوردیم و بعد هم اومدیم خونه.

از بعدازظهر بود که دمات رفت بالا و تقریبا علائم سرماخوردگی نمایان شد من هنوزم احساس میکردم به خاطر ناراحتی دیشب باشه، خلاصه سعی کردیم با شربت استامینوفن کنترلش کنیم اما دیگه دمات رسید به 38.8 و مجبور به استفاده از شیاف شدیم، اما دمات از 37.8 پاینتر نیومد و دیگه چون خیلی داغ و بی حال بودی 4 صبح بود که بردیمت بیمارستان نیکان.

 اورژانس نیکان منتقل شده بود و پزشک اطفال هم نداشت دیگه مجبوری برگشتیم خونه و تو راه از داروخانه ایبوپروفن خریدیم و با این شربت تونستیم تبت رو کنترل کنیم، بابا تا 7:30 صبح بیدار مونده بود بالای سرت و وقتی خیالش راحت شده بودی خنکی منو بیدار کرد و منم چک کردم دیدم خداروشکر دمات نرماله و خوابیدیم تا 12 ظهر. بیدار که شدی بهتر بودی ولی همچنان گلو درد رو داشتی  ساعت 2 دوباره بردیمت نیکان تا پزشک اطفال ببینتت و ایشون هم برات دارو نوشت و گفت سرماخوردگیه که البته الان احتمال زیاد اومیکرونه، من باورم نشد چون روز اول عید باباینا رو دیده بودیم و اونا چند روز بعدش مبتلا شده بودن و قاعدتا اگر ما هم ازشون میگرفتیم دو روز بعد نشون میداد، با بقیه کسایی هم که کیلان بودیم خداروشکر همه سالم بودن و بعد از اون هم هرجا بودیم فضای باز بوده و با ماسک، چون با وجود این همه نزدیکی به تو منم علائمی نداشتم اطمینان داشتم اومیکرون نیست.

از پنجشنبه بعدازظهر کاملا سرحال بودی و این ماجرای تب تقریبا یک روزه تموم شد که اوجش چند ساعت شب بود، اما از گلو درد تا چند روز شکایت داشتی و البته که آبریزش بینی و عطسه هم بود. جمعه آخر شب بود که گلوی منم حالت خراشیدگی پیدا کرد، اول فکر کردم به خاطر خوردن آجیله اما ادامه دار شد سیزده بدر صبح به خاله اینا زنگ زدیم که بیان پیش ما اما خاله گفت دکتر گفته حتما 10 روز قرنطینه رو رعایت کنن چون برای خاله اینا هم احتمال اومیکرون داده بودن، البته که ما هنوزم نفهمیدیم از کجا؟؟؟ چون خاله اصلا از خونه بیرون نرفته بود بجر هفته آخر که به خاطر شرایط بابایی یک نصفه روز اورژانس بودن و البته با دوتا ماسک n95 بابایی هم که علاوه بر اونا شیلد هم داره حتی تا عصر هم که اونجا بودن ناهار نخورده بودن ولی خوب اونجا از بابایی تست کرونا گرفته بودن و تنها نکته شک برانگیز همون بود، سیزده بدر رو هم تنها گذروندیم و منم خیلی بد نبودم اما آخرشب واقعا بی جون بی جون بودم و احساس میکردم صدام گرفته، 14 فرودین رو رفتم سرکار ولی از ظهر کاملا بهم ریختم عطسه و سرفه و آبریزش بینی و تو مسیر برگشت به خونه هم کلی سرفه کردم، خونه که رسیدم از شدت پادرد گریه ام گرفته بود استخوانهای پام تیر میکشید و سرم به اندازه یک کوه سنگین بود، خاله برام از دکتری که خودشون رفته بودن وقت گرفت و تا قبل از اینکه شما و بابا برسید خونه، من راهی شدم و رفتم، دکتر تا معاینه کرد گفت اومیکرونه و سه روز استعلاجی داد که با پنجشنبه و جمعه بشه 5 روز و بعد برم سرکار، گفتم لازمه تست بدم گفت نه چون حتی منفی هم بشه کاذبه.

اومدم خونه و قرنطینه رو شروع کردم هرچند با توضیحاتی که دادم دکتر گفت از شما گرفتم ولی باز نگران بودم که بدنت ضعیفه دوباره مبتلا نشی، به اضافه که میرفتی خونه خاله و نگران ابتلای دوباره اونهاهم بودم.

دوشنبه به بابا گفتم من واقعا حوصله ندارم بمونم خونه از فردا میرم سرکار چون کلی کار دارم اتاقمم بزرگه و تهویه خوب هم داره، بابا گفت پس برو تست بده که راننده تونو مریض نکنی چون پارسال هم که بعداز من کرونا گرفت همش عذاب وجدان داشتم که از من گرفته،  خلاصه به اصرار بابا رفتم نیکان تست دادم و بعدش به بابا زنگ زدم گفتم من اگر واقعا هم کرونا گرفته باشم تست منفیه چون خیلی بد و سطحی نمونه گرفتن.

با همین خیالات تو اتاق شما قرنطینه بودم که جواب تست اومد و در کمال ناباوری دیدم بببببله مثبت هستند شوکه شده بودم فقط به بابا گفتم و نذاشتم شما متوجه بشی چون از اسمش بیشتر میترسیدی همینطوریم تا من با ماسک از اتاق میومدم بیرون که برم سرویس میدویدی سمت در خونه و در رو باز میکردی و اونجا میموندی تا من برم تو اتاق.

صبحا با بابا میرفتی خونه خاله و من هم که تا صبح از سرفه نمیخوابیدم تا ظهر خواب بودم بعدم بیدار میشدم میومدم بیرون خونه رو جمع میکردم براتون شام درست میکردم همه جارو ضدعفونی میکردم و تا قبل از اومدنتون چند بار اسفند دود میکردم و بعدم دوباره میرفتم تو اتاق.

 عصرا که میرسیدید به بابا میگفتم بره جلو پنجره و منم با ماسک میومدم جلو در خونه و چند دقیقه نگات میکردم و بعدم با بغضی که قلبمو فشرده میکرد میرفتم تو اتاق قرنطینه. دوباره ماه رمضان، دوباره اتاق تو، دوباره کرونا، این مستند زندگی پس از زندگی که شروع میشد اشکام جاری میشد چون دقیقا پارسال هم این برنامه رو اینجا تو اتاق شما تو این شرایط میدیم. 

به خاله گفتم که چی شده و از بابا مسعودم خواستم به هیچ کس نگه کرونام مثبت شده، هر چی بابا اصرار کرد گفتم نه انتخابم اینه کسی ندونه، چون واقعا از دست کسی کاری برنمیومد و  فقط باعث نگرانی بقیه میشدیم دیگه تو این روزا هرکسی به اندازه خودش دغدغه و مریضی و نگرانی داره و واقعا دلم نمیخواست بارفکری باشیم.

عزیز سه شنبه عصر از مسافرت رسید زنگ خونه مارو زد و در رو براش باز کردم و بعد دوباره زنگ خونه رو زد از پشت در بهش گفتم سرماخوردم نمیخوام در رو باز کنم. یک هفته هم که خونه بودم شک کرده بود و از بابا چندباری پرسیده بود بابا گفته بود سرماخورده.

اما واقعا این اومیکرون انقدر سنگین بود که فهمیدم یکی دو روز گلو درد و آبریزش بینی تو دیماه و اسفند سرماخوردگی بوده هرچند که من هربار هم که علائم داشتم تست میدادم که خیالم از حضور باباینا راحت باشه و هر دوبار منفی شده بود، اما تفاوت اومیکرون با کرونای قبلی این بود که تو کرونای قبلی بدنم به شدت ضعف داشت یعنی 5 دقیقه هم نمیتونستم سرپا بایستم با اینکه درگیری ریه نداشتم اما به شدت تا دو قدم راه میرفتم یا حرف میزدم نفس کم میاوردم و اون آمپولها هم که حسابی اذیتم کرد اما این اومیکرون یه سرماخوردگی شدید بود هرچند گلودرد و آبرزیش بینی و سرفه کلافت میکرد یا پادردای بعدازظهر تا شب، اما میشد کارای خودت رو انجام بدی و بدترین بخشش سرفه های شب تا صبحش بود که مجال خواب نمیداد.

 مامانی بعد از چندروز گفت تو تستت مثبت شده وگرنه خونه نمیموندی و دیگه انقدر پاپی خاله شده بود فهمیده بود تستم مثبت شده. ولی نذاشتیم بابایی متوجه بشه چون کافی بود بدونه کروناست تا سال دیگه پیش ما پیداش نمیشد، بابایی اصولا به 10 روز و 14 روز قرنطینه اعتقادی نداره و برای رفت و آمد با ما باید مثل پارسال دوباره همه جور آزمایش و تست میدادیم که من اصلا حوصلشو نداشتم.

انقدر سرفه اذیتم میکرد که شنبه 20 فروردین رو هم سرکار نرفتم و دوباره رفتم دکتر و با چندتا قرص و اسپری تنفسی که دکتر داد بعداز یک هفته تونستم راحت بخوابم و  رسما از 21 فروردین کار رو آغاز کردم البته انقدر همون روز اول بدو بدو داشتم و کار مونده که تلافی یک هفته خونه موندن دراومد.

21 فروردین تولد بابایی بود و مامانی و خاله شعله که راهی شمال شده بودن برای دیدن مامانی و بابایی هم اومدن خونه خاله اما قرار شد تولد بابایی رو چهارشنبه بگیریم که هم مامانی اومده باشه و هم من 12 روز از مریضیم گذشته باشه و خیالم از بابت انتقال ویروس راحت باشه.

یکشنبه صبح به خودم گفتم تا اینجای سال جدید رو فراموش میکنم و ان شالله که بقیه سال برام عالی پیش میره اما خبر نداشتم که هنوز یک روز نگذشته اتفاقات بد دیگه ای در راهه...

دوشنبه 22 فروردین بود، وقتی رسیدم خونه به بابا زنگ زدم و گفتم کجایی گفت نزدیک خونه سارا گفتم چرا انقد زود اومدی و به شوخی گفتم مگه اخراجت کردن بابا گفت از کجا فهمیدی اول فکر کردم شوخی میکنه اما بعد که برام تعریف کرد فهمیدم داستان جدی و اتفاقی که تو این دوسال همیشه نگرانش بودم بالاخره تو بدترین زمان ممکن افتاد.

تو این دو سالی که بابا این شرکت کار میکرد واقعا روزهای کمی رو دیدم که خوشحال باشه، سیاست کاری بابا به هیچ وجه با سیاست مالک مجموعه همسو نبود و نگاه ابزاریشون به آدمها و بی اخلاقیاشون با اصولی که نه تنها بابا مسعود جدا از پستش داشت و باید بهش میپرداخت بلکه با اعتقادت و ارزش هایی که هم که داشت جفت و جور در نمی اومد و اینا باعث اختلافات اصلی میشد.

بابا مسعود چند ماهی بود که دنبال جدا شدن از این سازمان بود و پیشنهادهای خوبی هم داشت اما تصمیم گرفته بود که بعد از سال تا خرداد بمونه و میگفت اخلاقی نیست تو اسفند ازشون جداشم. اما همین پایبندی به اخلاقیات باعث شد که اونا پیش قدم بشن برای جدایی و درست اونم در بدترین موقع سال و بعد از تمدید قرارداد یک ماهه...

بعد از صحبت با بابا مسعود دنیا روی سرم خراب شد، من به توانایی بابا کاملا ایمان داشتم ولی به هرحال پیداکردن کاری در قد و قواره ای که بابا میخواست کار آسونی نبود و میدونستم زمان میبره و من اصلا درخودم چنین صبری نمیدیدم.

دلم میخواست زمان یکبار دیگه به عقب برگرده و دوباره از روزهای خوب پایان اسفند شروع کنم، از شب تولدم و بهار دوباره از نو برام شروع بشه زیبای زیبا بدون دلزدگی و اندوه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)