سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

جشن تولد دو سالگی - قسمت اول

1398/4/8 21:55
نویسنده : مامان ساناز
145 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که تولد شما به جمعه می افتاد و باید شنبه خسته میرفتیم سرکار، مامان و بابا تصمیم گرفتن تولد گل پسر رو با چند رو تاخیر و در روز پنجشنبه 6 تیر برگزار کنند. سه شنبه هفته قبل از این تاریخ مهمانها رو برای ساعت 7 روز پنجشنبه دعوت کردیم البته اول خونه خودمون و بعد با اصرار غزل و خاله و تاکید عمو احمد خونه خاله را جایگزین کردیم.

دو هفته به تولدت بابایی بردمون خرید و به اتفاق خاله سارا و غزل و مامانی پارچه و مدل لباسم رو انتخاب کردم. سورناجونم مامان ساناز همیشه خدارو شاکره که خانواده به این خوبی داره هروقت کار دارم بابایی میادکمکم، خاله که همه زندگیشو برای ما گذاشته مامانی مریمم که با وجود شاغل بودن و یک روز مراقبت از مامانی بزرگه در هفته بازهم هرکاری ازش میخوایم با جون و دل انجام میده، از همون بچگی هم که یادم میاد بابا ناصر همیشه به قول خودش در خدمت ما بوده هر جایی که می خواستیم بریم مارو میبرد و می آورد، خلاصه چون بابا مسعود پنجشنبه ها رو هم میره مشاوره بابایی گفت من میبرمت کاراتو انجام بدی که مسعود بتونه جمعه استراحت کنه، مامان مریم هم لباسم رو تا پنجشنبه هفته بعدش به پرو اولیه رسوند و سه شنبه هفته بعدشم وقتی از خونه مامانی بزرگه می اومد بابا مسعود رفت دنبالش و آوردش خونمون و لباسم رو پرو کرد و لباس خوشگل مامان تموم شد.

هرشب بعد از خوابوندت تا ساعت 2 بیدار میموندم با خمیر چینی و نمد و ... وسایل تزئینی تولدت رو درست میکردم.

هرچند خیلی سخت بود و واقعا کم خوابی اذیتم میکرد ولی این کار خیلی حالم رو خوب میکرد حضور تو زیباترین اتفاق زندگی ماست و مرور هرسالش بزرگترین جشن سالانه ما، پس دوست داشتم همه چی عالی باشه.

بعد از تصمیم گیری در مورد محل برگزاری تولد نوبت به انتخاب غذا رسید، خودم دوست داشتم غذا فسنجون و قرمه سبزی باشه، اما بابا مسعود گفت دیگه خیلی خودتو خسته کردی فقط برنج درست کن و کباب هم از بیرون میگیریم مامانی و خاله شعله گفتن ما برای درست کردن غذا هیچ مشکلی نداریم درست میکنیم برات میاریم ولی هرجور حساب کردم دلم نیومد چون به اندازه کافی به مامانی زحمت داده بودم و اینکه آوردن غذا هم از خونه مامانی تا خونه خاله سارا کار راحتی نبود.

فقط با عزیز هماهنگ کردم که برای اون روز به کمک هم چند بار برنج تو پلوپزهامون بزاریم، دوشنبه به اتفاق بابا مسعود و غزل جونی با ماکت کیکی که درست کرده بودم و موتورت رفتیم پارک تا ازت عکسای خوشگل بگیرم البته نه برای گیفت تولد برای آسینگ های تزئینی روی میز و ژله و بعد از ارسال عکسها از مسئول ثبت سفارش هم خواستم حتما تا پنجشنبه ظهر به دستم برسه. چهارشنبه ساعت یازده و نیم از محل کارم به سمت تهران حرکت کردم و البته کلی چیزای خوشگل برای تزئین میز هم صبح سفارش دادم و با فروشنده هماهنگ کردم که تا ظهر به دستم برسه، خونه که رسیدم سریع وسایل و جمع و جور کردم تا برم خونه خاله، عزیز گفت پست برام یک بسته آورده و دیدم بله آسینگهای خوشگلمون رسیده.

به خونه خاله که رسیدم طبق سفارش قبلی شمارو بیدار نگهداشته بودن که من رسیدم  بخوابونمت، اما مگه خوابیدی تا خود 5 بعدازظهر بیدار بودی و با هزار زور بالاخره خوابیدی ماهم سریع مشغول بادکنکا شدیم تند و تند با کمک خاله و غزل بادشون کردیم و گره کردیم شما هم یک ساعت بعد بیدار شدی و با بابا مسعود و غزل فرستادیمت دنباله خرده خریدها، تا ساعت 1 شب خونه خاله و مشغول چیدن میز و دیزاین بادکنک ها بودیم.

و بعد که ما اومدیم خاله اینا تا 2.5 بیدار بودن و جمع و جوریا رو انجام داده بودن.

صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم و خونه رو که تا حد زیادی به میدان جنگ تبدیل شده بود جمع و جور کردم تا جا برای وسایلی که بعد از تولداز خونه خاله میاریم باشه. بابا مسعود هم ساعت 8 بیدارشد و رفت خونه خاله سارا تا به اتفاق عمو احمد بره برای خرید میوه و گرفتن میز و پنکه.

طرفای ساعت 10 بود که به عزیز زنگ زدم تا بیاد پایین و پیش ما باشه که گفت برای ظهر وقت آرایشگاه داره و باید بره ولی حالا زودتر میره که تا ظهر برگرده، بعد از تلفن من عزیز از خونه رفت موندیم من و تو بایک عالمه کار، مثل همیشه نیروهای حاضر در صحنه سریع خودشون رو رسوندن و مامانی مریم زنگ در رو زد و مثل فرشته ها اومد برای کمک، منم از آرایشگاه نزدیک خونه خاله وقت گرفتم، سریع وسایل رو جمع و جور کردیم و رفتیم خونه خاله من کارای باقی مانده میزو انجام دادم خاله هم که میوه ها رو شسته بود و بابا مسعود هم برگشت خونه حاضر بشه و مامانی و خاله هم شما رو نگه داشتن تا من برم آرایشگاه. 

چون مهمونی دیگه‏ای نزدیک تولدت نبود و سر بدقولی سال گذشته دوستم برای عکاسی خیلی اذیت شدیم برای انتقال دکور به آتلیه و گرفتن مجدد عکسها، این بار با استادم هماهنگ کردم که کسی رو بفرسته تا همون روز عکسای خوشگلمونو بگیریم.

بعد از تموم شدن کار من، بابا مسعود اومد تا بریم خونه و آماده بشیم، خداروشکر شما تو راه خوابیدی و وقتی رسیدیم خونه هم بیدار نشدی و من در آرامش حاضر شدم، عزیز هم که گویا کارش تو آرایشگاه طول کشیده بود و تصمیم گرفته بود خاله مریم رو هم ببره آرایشگاه به بابا زنگ زد و گفت نمیرسه بیاد و اگر میخوایم برنج رو بذاریم بیاد درست کنه که به بابا گفت نه راحت و سرفرصت کارتو انجام بده، دیگه مامانی و خاله سارا رو اذیت رو حسابی اذیت کرده بودیم حداقل عزیز که رفته بود آرایشگاه بتونه سر فرصت آماده بشه.

ساعت 4 از خونه زدیم بیرون، البته شما هنوز خواب بودی رفتیم ناتلی و بابا رفت داخل برای گرفتن کیک، شما هم کم کم ممه خوردی و بیدار شدی.

مامانی زنگ زد و گفت خانم عکاس هم رسیده و من خیلی خوشحال شدم که انقدر خوش قول بوده باهاش برای 5 هماهنگ کرده بودم که تا 7 عکسای خودمونو بگیر و تا 7.5 یک ربع هشت هم عکس مهمونا رو و بعد بره.که ایشون 4.5 تشریف آورده بود، بعد از رسیدن به خونه خاله بدو بدو ها برای پوشین لباسهامون شروع شد و بعد از نیم ساعت بالاخره حاضر شدیم و رفتیم جلوی دوربین.

شما هم که ممنوع الچیپس و پفکی با دیدن چیپس روی میزا نمیدونستی چی کار کنی و برای اینکه برای عکس گرفتن همکاری کنی یه پاکت چیپس گرفتی دستت و منم حرص میخوردم و نمیتونستم کاری بکنم.

عکسامونو که انداختیم بابا ناصر و عمو احمد هم اومدن و عکساهاشونو گرفتن و منتظر مهمانها شدیم، عمو محمدینا و عمه مریمینا حدودای یک ربع 8 رسیدن و بعد از پذیرایی ازشون خواستیم که عکساشونو بگیرن ، بعد از عکسای خانوادگی نوبت عکس چهارتایی پسرا شد که خانوم عکاسو بیچاره کردید مدام صداتون میکرد سورنا نگاه کن امیرعلی نگاه کن دوباره سورنا امیرعلی صداکردنای منو بابامسعود هم که تاثیری نداشت حالا قبل از اومدن مهمونا کلی با تو بازی کرد برای عکس گرفتن اما دیگه با حضور مهمونا و افزایش تعداد زورش بهتون نمیرسید خلاصه آخرش هم به من گفت تو هیچ عکسی همشون یه جا رو نگاه نکردن گفتم عیب نداره بچن دیگه اینطوری بامزه تره.

عزیز فریده هم که از 8 به بابا زنگ می زد که نمیتونه اسنپ بگیره البته انگار کارشون هم خیلی طول کشیده بود تازه خوب شد من صبح ساعت 10 به عزیز زنگ زدم و همون موقع رفت وگرنه که فک کنم به شام میرسیدن البته بابا تونست براشون اسنپ بگیره اما بعد فهمید خونه مادرجون نیستن و خونه خودمونن و دوباره اسنپ رو کنسل کرد.

طرفای ساعت 8:30 عزیزو مادرجون و خاله مریم هم رسیدن و من حسابی شرمنده خانم عکاس شدم به خاطر این تاخیر و اینکه بیشتر از تایمش موند. عزیز که اومد دوباره داستان خانم عکاس با شما وروجکا شروع شد که نگاش کنید و شما دوتا پسرعمو هم که نخیر اصلا اهل همکاری نبودید، بالاخره کار عکاسیمون تموم شد و ایشون رفت، خاله شعله و دایی کامی و دایی حامد هم که حسابی تاخیر داشتن و دیگه میخواستم کیک رو ببرم که غزل گفت خاله زنگ زدم دارن میرسن چون بابامسعود باید سر موقع برای گرفتن غذا می رفت.

بقیه مهمونا که رسیدن عکساشونو خودم انداختم و بعد هم رفتیم سر شمع، چون از شمع فوت کردن یک سالگیت فیلم خوبی نداشتی به بابامسعود گفتم لطفا عجله نکنه و اول خودت شمع فوت کنی و بعد بقیه کوچولوهارو دعوت کنیم برای شمع فوت کردن.

بعد از خوندن شعر تولد و فوت کردن شمع گفتیم امیرعلی جون و درساگلی هم بیان و کلی باهم شمع فوت کردید و مهمونا انقدر شعر تولد خوندن که دیگه خسته شدن.

بعدشم بابا مسعود رفت برای گرفتن غذا و مامان ساناز و سورنا گل پسر کیک رو بریدن، خاله و بابایی مشغول دم کردن و ریختن چای شدن و مامانی هم بریدن کیک و غزل هم پخش کردن کیک و چون دیگه خیلی شلوغ پلوغ شده بود، خاله شعله هم اومد کمک.

بعد از خوردن کیک تا بابا بیاد کادوهارو بازکردیم و بعد هم دور چرخیدیم و شما همه رو بوس کردی البته به غیر از امیرعلی که انگار ظهر نخوابیده بود و بعد از مراسم کیک رفت بغل عمو محمد و بعد هم خوابش برد، به عزیز که رسیدیم ازش برای همه زحماتی که برای شما میکشه تشکر کردیم همینطور بوس ویژه از خاله مریم که سورنارو خیلی دوست داره.

بعدم تشکر از مامانی و بابایی مهربون که همیشه ما اولویت زندگیشون هستیم و برای هرقرار مداری که میخوان بزارن اول مطمئن میشن ما بهشون نیاز نداشته باشیم و بعد هم بوس ویژه ویژه از عمو احمد و خاله سارا و غزل که واقعا دلم میخواست دستشون رو ببوسم واسه این همه مهربونی روزی هزار بار خداروشکر میکنم واسه داشتنشون.

بابا مسعود که نزدیک خونه بود شروع کردم به جمع کردن میز که زنعمو مونا و زندایی شادی هم کمک کردن و بعد هم کم کم میز شام رو چیدیم که عمه مریم بهمون اضافه شد و زندایی آیدا هم توی آشپزخونه کمک کرد.

بعد از شام عزیز و عمواینا و عمه اینا رفتن که برن کیلان و خاله شعله و زندایی شادی و زندایی آیدا تا یک ساعتی موندن و حسابی بهمون کمک کردن، راستش خداروشکر کردم که هنوزم انقدر دلامون بهم نزدیکه، خاله شعله و زندایی شادی و زندایی آیدا بهمون کمک کردن که میز شام و ظرفا جمع و جور شه  هرچی خاله بهشون گفت بشینید ما فردا جمع و جور میکنیم گوش ندادن،  شما و درسا خانوم ناز نازی هم که اون وسط می رقصیدید حرف میزدید و ما کلی از دستتون خندیدیم.

 بعدش خاله اینا و بابایی و مامانی رفتن و ماهم اومدیم خونه تا فردا که یک روز پرکار داشتیم.

اینم از تولد امسال شیرین پسرم.

تو یک سال بزرگ شدی و من و بابا هم تو این یکسال شاید به اندازه چند سال بزرگتر شدیم. زندگی هر روز به آدم درسهای جدیدی میده، پسرم هر روز که میگذره چیزهای جدید یاد میگیری، دیدگاهات به شدت عوض میشه و خیلی چیزها تغییر میکنه.به جرات میتونم بگم از وقتی خدا تو رو به من داده برام هیچ چیز مثل قبل نیست نگاهم به همه چیز تغییر کرده خیلی زودتر میگذرم، خیلی زودتر فراموش میکنم و سعی می کنم از مرزها فراتر نرم و با همه به اندازه خودشون باشم و این آرامش قشنگی بهم میده.

الهی 120 سال سالم و شاد و موفق زندگی کنی و عاقبتت بخیر باشه و من و بابا همیشه بهت افتخار کنیم.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامانمامان
16 تیر 98 16:33
تولدت مبارک😍