سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نوروز 1400

جمعه 29 اسفند از صبح بیدار شدیم و شروع به کار کردیم و تا ساعت 3.5 صبح مشغول کار بودم و انقدر دیگه خسته شده بودم که تا 5.5 خوابیدم و دوباره ماجرا تا زمان تحویل سال ادمه داشت ولی خداروشکر که به هم کارها رسیدم. امسال دلت ماهی قرمز میخواست و نزدیک سال تحویل یک ساعتی با بابا دنبال ماهی بودید که بالاخره موفق شدید و دست پر برگشتید خونه، بعدش سریع لباساهای نو تنت کردم و موقع سال تحویل شما خیلی خوشگل رفتی نشستی پشت میز و شروع کردی زیر لب به دعا خوندن. سال 99 با همه بدیها و سختیها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد، الهی امسال بهترین سال باشه برای همه و بتونیم به آرزوهای قشنگمون برسیم و قبل از همه اینها سالی باشه با سلامتی جسم و روح...
14 فروردين 1400

نوروز سال 1399

عید اومد بهار اومد اما ... نه مثل همیشه. عید اومد بدون دید و بازدید، بهار اومد اما سردتر از زمستون. اما شکر. تا بیست و هشت اسفند سرکار دویدیم، بدترین روزهای کاری عمرمو سپری کردم. پر استرس پر تنش... اما روز آخر همه رو همونجا گذاشتم و اومدم سمت خونه.  تو سالهای بعد ازدواجم واقعا با اینکه امسال کل اسفند رو سرکار رفتم و مرخصی نداشتم ولی اولین باری بود که تا لحظه سال تحویل کار نداشتم و یک روز جلوتر همه کارها تموم شده بود. تازه امسال خونه تکانی عید هم کامل با من و بابا مسعود بود و به خاطر شیوع کرونا وقت کارگر رو کنسل کردیم و البته تجربه خوبی هم بود. هفت سین رو چیدیم و وقتی خوابیدید لباسهاتونو اتو کردم و ساعت 5:30 صبح...
15 فروردين 1399

نوروز 1397

آغاز سال 1397 امان از این سال کهنه 96 که نمی خواست بره و تا زور داشت حسابی خستمون کرد. راستش مامان ساناز به خاطر مشغله های کاری و بعد از تایم کار هم حضور در کنار شما امسال نتونست به موقع همه کاراش رو تموم کنه. فقط نزدیک به سال تحویل دوش گرفتیم و چند دقیقه ای مونده بود که سال نو بشه نشستیم که تا اخر سال در حال بدو بدو نباشیم و ان شالله سال جدید رو با آرامش شروع کنیم. بعد از تحویل سال و تلفن به بابایی و مامانی و خاله و عمو و عمه رفتیم طبقه پایین پیش عزیز فریده و بعد از اینکه برگشتیم و شما و بابا مسعود خوابیدید، مامان بیدار موند و لباسهای شما و خودش رو برای عید دیدنی ها آماده کرد. روز اول عید برای ناهار رفتیم خونه عزیز و ع...
15 فروردين 1397

سه ماهه دوم بارداری

سه ماهه دوم باردای آغاز شد و  حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت...  تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی‏ اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم. اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه خاله سارا. از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار می‏کردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم یک خرید خوب بکنیم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به ...
23 فروردين 1396
1