سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نوروز 1397

1397/1/15 12:34
نویسنده : مامان ساناز
1,220 بازدید
اشتراک گذاری

آغاز سال 1397

امان از این سال کهنه 96 که نمی خواست بره و تا زور داشت حسابی خستمون کرد.

راستش مامان ساناز به خاطر مشغله های کاری و بعد از تایم کار هم حضور در کنار شما امسال نتونست به موقع همه کاراش رو تموم کنه. فقط نزدیک به سال تحویل دوش گرفتیم و چند دقیقه ای مونده بود که سال نو بشه نشستیم که تا اخر سال در حال بدو بدو نباشیم و ان شالله سال جدید رو با آرامش شروع کنیم.

بعد از تحویل سال و تلفن به بابایی و مامانی و خاله و عمو و عمه رفتیم طبقه پایین پیش عزیز فریده و بعد از اینکه برگشتیم و شما و بابا مسعود خوابیدید، مامان بیدار موند و لباسهای شما و خودش رو برای عید دیدنی ها آماده کرد.

روز اول عید برای ناهار رفتیم خونه عزیز و عمه و عمو هم با خانواده هاشون اونجا بودن. بعد از ظهر هم رفتیم خونه مادرجونِ بابا مسعود و از اونجا رفتیم خونه مامانی و بابایی، خاله سارا و خاله شعله هم اونجا بودن و همه به اتفاق رفتیم خونه دختر خاله بابایی که امسال نو عید داشت و عمه مرضی و عمه مهناز رو هم اونجا دیدیم.

بعد که برگشتیم برای عید دیدنی رفتیم خونه خاله شعله و عمو مهدی و آقا سورنا دو دست لباس خوشگل از برند مورد علاقه مامان ساناز از خاله و عمو عیدی گرفت.

شام رو به اتفاق خاله سارا و غزل جون و عمو احمد پیش مامانی و بابایی بودیم و آقا سورنا سیوشرت شلوار خوشگل از مامانی و بابایی عیدی گرفت و علاوه بر اون هم مثل هرسال بابایی از بین صفحات قرآن به هممون عیدی داد.

شب که رسیدیم خونه  یکمی حالت سرما خوردگی داشتی تا صبح نخوابیدی و همش گریه کردی، تازه بابایی با خودش چندتا تخم مرغ هم آورد که بعد از عیددیدنی در هر خونه ای می شکوند ولی دیگه من و بابا مسعود که حسابی نگران شده بودیم ساعت 5 صبح بردیمت بیمارستان نیکان تا دکتر کشیک معاینت کنه.

 توراه آروم شدی و خوابت برد.

من در تمام مسیر روزهای گذشته رو مرور میکردم چه شبها و روزهایی که وقت و بی وقت من و بابا به خاطر ویار بارداری راهی اینجا میشدیم و تو دلم خدارو به خاطر همه لطف و بزرگیش شکر کردم که شمارو سالم و سلامت به ما عطا کرد.

بعد از کمی معطلی به خاطر تغییر شیفت، دکتر پسرمو ویزیت کرد و گفت اساسی سرما خورده و اوضاع سینش خرابه، تو راه برگشت من و پسرم کاملا خواب بودیم که بابا داروخانه نگه داشته بود و داروهارو گرفته بود.

بعد از رسیدن خونه صبحانه خوردیم و داروهای پسرک جان رو دادیم و قرار گذاشتیم روز دوم رو جایی نریم تا شما بیشتر استراحت کنی و بهتر شی، بعدازظهر بود که تصمیم گرفتیم برای شب بریم خونه عمو محمد چون بقیه هم اونجا بودن، بعد از یه استراحت خوب و کافی آماده شدیم و رفتیم دنبال عزیز و خاله مریم و بعد هم رفتیم خونه عمو محمد، شام اونجا بودیم و شب برگشتیم خونه. عمو محمد و زنعمو هم یه دستبند خوشگل به شما عیدی دادن.

روز سوم که مامانی و بابایی اومدن خونه عزیز فریده و بعد برای ناهار رفتن خونه خاله سارا، من و بابا مسعود و شماهم عصر رفتیم خونه خاله و از اونجا بابا مسعود با مامانی و بابایی رفتن خونه مادرجون چون عزیز و مادرجون هم به خاطر دایی حجت نو عید داشتن. ماهم با خاله سارا و عمو احمد و غزل رفتیم خونه عمه مهناز که البته بابا و مامانی و بابایی زودتر از ما رسیده بودن.

خونه عمه مهناز که  عید دیدنی کردیم رفتیم خونه عمه مرضیه و بعد هم رفتیم خونه عمو عباس که دیگه اونجا بود که بابایی مارو قرنطیه کرد و نذاشت بریم خونشون چون مامانی گلو درد داشت و شدید سرماخوردگیش بیرون ریخت.

روز چهارم یک ساعتی شمارو گذاشتیم پیش عزیز و من و بابا رفتیم خرید، بعد از ظهر هم عمو مهدی و خاله و دایی حامد و زندایی آیدا و درسا خانوم گل گلی اومدن خونمون، کلی با درسا خانوم کیف کردیم و ازش عکس انداختیم.

روز پنجم هم بابا مسعود رفت سرکار و برای اینکه ما تنها نباشین عمو احمد اومد دنبالمون رفتیم خونه خاله، قرار بود شما پیش خاله بمونی و من و بابا شب بریم عروسی دوستش ولی هرکاری کردم دلم نیومد که شما بدون ما اذیت شی و چون منم فکر می موند پیش شما اصلا بهم خوش نمیگذشت برای همین به بابا زنگ زدم و گفتم اگه ناراحت نمیشه و براش مهم نیست نریم و بابا هم استقبال کرد و گفت به خاطر اینکه روحیه من عوض شه و بهمون خوش بگذره دوست داشته بریم و حالا که من دوست ندارم بابا هم راضیه.

عصر بابا از سرکار اومد دنبالمون رفتیم خونه و بعد هم عمه مرضیه و عمه مهناز با خانوادهاشون برای بازدید عید دیدنی اومدن خونمون. روز ششم هم کامل خونه بودیم و عزیز فریده هم پیش ما بود ظهر عزیز رفت پایین و ماهم خوابیدیم که بین این خواب و بیداری های شما گل پسر کی بیدار شده بودی و مامان ساناز هم که به خاطر مریضی دارو خورده بود نفهمیده بود و یهو چشم باز کردم دیدم لبه تخت نشستی و لبای خوشگلت آویزون شده و داری موشکافانه گوشی مامان رو بررسی میکنی، چند ثانیه ای تو جا خشکم زد فقط خداروشکر میکردم که از روی تخت نیافتادی و خدا چقدر هوامون داشت که قبل از خوابیدن، من گوشیمو اونجا گذاشته بودم و شما هم بعد از بیدار شدن رفته بودی سر گوشی و از تخت نرفته بودی پایین.

بله تقریبا این اولین باری بود که بدون گریه بیدار شده بودی البته بابا مسعود بهم گفته بود یه وقتایی بدون گریه بیدار میشی و میشینی ولی من توجه نکرده بودم تا شب تو شوک بودک خدا خیلی بهمون رحم کرده بود تا برای بابا تعریف کردم پاشد صدقه گذاشت.

روز هفتم به اتفاق بابایی و مامانی رفتیم خونه دایی حامد برای عید دیدنی و بعد هم وسایل سفرمونو آماده کردیم و روز هشتم صبح اومدیم دنبال مامانی و بابایی و حرکت به سمت انزلی.

تو روزای خوب سفر سری به کاسپین زدیم، رفتیم شهر فومن و پروژه قلعه رودخان رو که نیمه کاره مونده بود تمام کردیم و کلی لذت بردیم از فضای زیبا و دلنشینش. کلی موتورسواری کردیم و صید ماهی ها رو تماشا کردیم. 

بقیه اوقات رو هم در تراس زیبایی که رو به دریا بود گذروندیم.

دیگه مسیر هر بار رفت و آمد با ادا درآوردنای غزل هم که به جای خود،  یعنی یه وقتایی تا مرز غش پیش میرفتم انقد که از دستش می خندیدم.

دنیا با غزل و سورنا برای من بهشته، عشقای من الهی همیشه سلامت باشید و تندرست.

شنبه یازدهم که مصادف با روز پدر بود برگشتیم و دو روز بعد هم خونه بودیم و حسابی استراحت کردیم با یه جمع و جوری اساسی آماده شدیم برای شروع سال جدید کاری.

البته سیزده بدر بعدازظهر با بابا مسعود رفتیم بیرون و آبمیوه خوردیم و بعد هم اومدیم خونه.

اینم از اولین نوروز در کنار یه پسر گل عشق به نام سورنا. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)