سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سفر باکو

پاسپورت گل پسرم اوایل مرداد آماده شد و به دستمون رسید.  مقصد و زمان رو هم با خاله جمع بندی کرد و قرار شد یه سفر چندروزه به باکو داشته باشیم با تایمی که ما داشتیم این تنها سفری بود که می تونستیم بریم. پرواز ما بعداز ظهر بود ساعت 12 بود که از خونه راه افتادیم و به فرودگاه که رسیدیم آماده شدیم تا گیت پروازمون برای تحویل بار باز شه، با توجه به اینکه پرواز ما بیرینس کلاس بود سریع بارها رو تحویل دادیم و آقایی از طرف هواپیمایی ایران ایر اومد دنبالمون تا ما رو به سالن cip ببره. یک ساعتی ما رو معطل کردن البته با کلی احترام و ماهم که نگران صف طولانی گرفتن ارز بودیم گفتن نگران نباشیم چون خودشون کارهاشو انجام میدن، اما بعد همون آقا او...
19 مرداد 1397

سفر به شهر بادگیرها

دوشنبه ظهر رفتیم مهتا بی بی و برای سورناجانم خرید کردیم، شب قبل هم در پی خرید یه سری هم به مامانی و بابایی زدیم، چون قرار بود تا آخر هفته یزد بمونیم. دوشنبه خونه که رسیدیم بعد از ناهار کم کم مشغول جمع و جور کردن وسایل سفر وتهیه غذا برای آقا سورنا شدیم. سه شنبه صبح برای ساعت 5:50 بلیط قطار داشتیم، با آژانس از شب قبل هماهنگ کردیم و صبح به امید خدا راهی شدیم. چند ساعت اول رو سورناخان جان خوابیدن و بعد که بیدار شدن دیگه مدام طی طریق فرمودن بالا و پایین میز و داستان ادامه داشت تا خود یزد. از راه آهن یزد رفتیم هتل داد و بعد از تحویل گرفتن اتاق وانتقال وسایل اومدیم رستوران هتل برای ناهار و اینجا سر آغاز دوستی سورنا با پرسنل رستوران هتل ...
18 خرداد 1397

نوروز 1397

آغاز سال 1397 امان از این سال کهنه 96 که نمی خواست بره و تا زور داشت حسابی خستمون کرد. راستش مامان ساناز به خاطر مشغله های کاری و بعد از تایم کار هم حضور در کنار شما امسال نتونست به موقع همه کاراش رو تموم کنه. فقط نزدیک به سال تحویل دوش گرفتیم و چند دقیقه ای مونده بود که سال نو بشه نشستیم که تا اخر سال در حال بدو بدو نباشیم و ان شالله سال جدید رو با آرامش شروع کنیم. بعد از تحویل سال و تلفن به بابایی و مامانی و خاله و عمو و عمه رفتیم طبقه پایین پیش عزیز فریده و بعد از اینکه برگشتیم و شما و بابا مسعود خوابیدید، مامان بیدار موند و لباسهای شما و خودش رو برای عید دیدنی ها آماده کرد. روز اول عید برای ناهار رفتیم خونه عزیز و ع...
15 فروردين 1397

سفر شهمیرزاد

تو این مدت بعد از زایمان مامان ساناز تمام تلاششو کرد که تمام مدت پیش پسرش باشه و هرچقدر هم که عزیز اصرار میکرد سورنا رو بذار پیش من جایی می خوای برو، مامان ساناز ترجیح میداد پیشت بمونه چون روزهای این مرخصی شش ماهه داشت به پایان می‏ رسید و من دلم میخواست از حضور در کنار تو بیشترین بهره رو ببرم. هرچند گاهی خسته میشدم، بی حوصله میشدم، روزهایی می شد که حتی متوجه طلوع و غروب خورشید هم نمی شدیم، اما بازهم بودن در کنار تو زیباترین لحظات عمر منو رقم میزد. بابا مسعود تصمیم گرفت یه مسافرت نزدیک بریم تا حال و هوامون عوض شه، برای همین هتل خانه گل شهمیرزادو رزرو کرد و یک شب قبل از سفر به ماهم گفت که وسایل و جمع کنیم که فردا راه بیافتیم. چهار...
20 آبان 1396
1