سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سفر باکو

1397/5/19 18:08
نویسنده : مامان ساناز
218 بازدید
اشتراک گذاری

پاسپورت گل پسرم اوایل مرداد آماده شد و به دستمون رسید. 

مقصد و زمان رو هم با خاله جمع بندی کرد و قرار شد یه سفر چندروزه به باکو داشته باشیم با تایمی که ما داشتیم این تنها سفری بود که می تونستیم بریم.

پرواز ما بعداز ظهر بود ساعت 12 بود که از خونه راه افتادیم و به فرودگاه که رسیدیم آماده شدیم تا گیت پروازمون برای تحویل بار باز شه، با توجه به اینکه پرواز ما بیرینس کلاس بود سریع بارها رو تحویل دادیم و آقایی از طرف هواپیمایی ایران ایر اومد دنبالمون تا ما رو به سالن cip ببره.

یک ساعتی ما رو معطل کردن البته با کلی احترام و ماهم که نگران صف طولانی گرفتن ارز بودیم گفتن نگران نباشیم چون خودشون کارهاشو انجام میدن، اما بعد همون آقا اومد و گفت شما فقط پروازتون بیزینس و خدمات بیزینس رو ندارید و دوباره ما رو سوار ماشین کردن و به جای اول برگردوندن. ما هم که کلی زمان از دست داده بودیم دیگه می دویدیم که به پرواز برسیم ولی انقدر تو راه خندیدم که واقعا ارزش معطلی رو داشت.

بالاخره کارها تمام شد و کالسکه سورناجونم رو هم جلوی پرواز تحویل دادیم و رفتیم داخل هواپیما و این اولین سفر خارجی پسرک جان من و البته اولین باری بود که هواپیما سوار می شد.

همیشه در سفرهایی که با هواپیما انجام میدیم بدترین بخش سفر بخش پروازِ، از اونجایی که مامان ساناز فوبیای پرواز داره و البته به حق هم داره واقعا میمیره و زنده میشه تا به مقصد برسیم.

خلاصه دوباره دعا خوندن های مامان و فشار دست بابا مسعود شروع شد، بابا هم میخندید و از ترسیدن من فیلم می‏گرفت. هواپیما که اوج گرفت و حرکتش استیبل شد آروم شدم کل مدت پرواز یک ساعت بود و تا پذیرایی شدیم از روی دریای کاسپین هم گذشتیم و به اون طرف دریا رسیدیم.

و در فرودگاه حیدر علی اف هواپیما به زمین نشست.

به فرودگاه که رسیدیم لیدرمون اومد دنبالمون و همه مسافرها رو سوار کردن  و بعد از یک ساعتی گشت زنی ما در آخرین هتل که هتل پولمان بود به همراه تعدادی از همسفرهامون پیاده شدیم و بعد از گشتی زنی در لابی هتل تا انجام کارها اتاق ها رو تحویل گرفتیم.

همه اتاق ها در یک طبقه و با فاصله از هم بودن. بعد از استقرار بابا مسعود و عمو احمد رفتن برای شام خرید کردن و بعد از خوردن شام خوابیدیم تا صبح با نشاط بیدار شیم.

صبح همه آماده شدیم رفتیم برای صرف صبحانه، عمو احمد هم که قبل از ما رفته بود صبحانه خورده بود قشنگ راهنماییمون کرد و بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم برای گشت شهری.

گشت ما از برج های شعله که سه برج کنارهم بود و از تمام شهر باکو قابل رویت بود و شبها هم نور پردازی میشد شروع شد و بعد از اون وارد پارک ساحلی شدیم، مجموعه حیدر علی اف، موزه فرش و ونیز باکو رو دیدیم البته همه رو از بیرون چون تمایل به موزه گردی نداشتیم اونم تو باکو، بناها و حتی پارک ساحلی خیلی ابتدایی بود، بعد از اون رفتیم مرکز خرید و بعد هم ناهار خوردیم  و برگشتیم هتل.

تا رسیدیم آماده شدیم و رفتیم استخر هتل، بهترین قسمت سفر استخر و سرسره های هتل بود با یکی از همسفرها هم که خانوم مسنی با پسر جوانش بود دوست شده بودیم و اونها هم چون تنها بودن با ما همه جا می اومدن.

دیگه کلی بازی کردیم تا سرسره ها رو بستن و تعطیل کردن و به پیشنهاد اشکان قرار شد شب بریم خیابان تارگویچ.

سر ساعت با ماشین هتل حرکت کردیم و بعد از کمی گشت زدن مک دونالد غذا خوردیم و بعد هم با یه ماشین برگشتیم هتل. خیابان قشنگ و زنده ای بود. 

چهارشنبه از صبح سازمون رو کوک کردیم برای استخر و تا خود بعد از ظهر تو آب بودیم و تو ین فاصله فقط یه ناهاری خوردیم و برگشتیم و شب هم برای رستوران ازرویال که خیلی تعریفشو شنیده بودیم جا رزرو کرده بودیم همگی به اتفاق همسفرهامون ماشین گرفتیم و رفتیم رستوران ازرویال تا آخر برنامه همش انتظار داشتیم یه اتفاقی بیافته اما افتضاح بود افتضاح و عجیب افتضاح نه غذای خوب نه خواننده خوب تازه نفری 150 مانات هم پول دادیم که اصلا ارزششو نداشت.

از اونجا برگشتیم هتل و صبح بعد از صبحانه و جمع و جور کردن وسایل و تحویل اتاقها زدیم بیرون و رفتیم شهر قدیم باکو که خیلی قشنگتر از باکوی جدید بود و تو خیابان تارگویچ آنقدر رفتیم که به ایچری شهر رسیدیم و البته در این زمان سوغات و خریدهامون رو انجام دادیم.

و در اخر بعد از دیدن برج دختر با ماشین هتل برگشتیم و یک ساعتی اونجا بودیم تا ماشین اومد دنبالمون و رفتیم فرودگاه.

تو فرودگاه چند ساعتی معطلی داشتیم و بعدهم مجدد داستان دلهره آور پرواز.

اما خداروشکر به سلامت رسیدیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت، وجود خاله سارا همیشه نعمت بوده ولی تو این سفر صدبرابر نعمت بود. خاله که علاقه ای به بازی های آبی نداشت تمام مدت تو رو نگه می داشت و ما بازی می کردیم.

به شماهم خیلی خوش گذشت خاله می بردت استخر بچه ها یه وقتایی هم با ما می اومدی تو آب. فقط تو کل سفر جای مامانی و بابایی رو خالی می کردیم کاش همراهمون بودن ولی خوب به خاطر شرایط بابایی نمیشد.

الهی شکر که این سفرهم خوب و خوش به پایان رسید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)